آنا هنوز هم می خندد.
14 فروردین 1396
زیر نور فسفری رنگ
سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان می رفت و چشم تیربار دشمن می شد.نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال ،گل انداخته بود. تیر های دو زمانه زوزه می کشید وتن نیروه گردان را جرمی دادواز درون گوشت واستخوان آن ها می ترکاند.حسن دل دل کرد خودش را به سنگر تیربار برساند وبا نارنجک آن را منهدم کند،ولی جرأت نکرد.زمین تیر تراش می شد و از برخورد تیرهای رسام به اجسام ،رعب و وحشت به دلش می افتاد. گردان پشت میدان مین کپ کرده بود. نه راه پیش بود ونه پس ! انگار همه انتظار معجزه ای را می کشیدند.
قسمتی از کتاب آنا هنوز هم خندد ، نویسنده:اکبرصحرایی