شهید هم راضی به گرفتن عکس بود...
امروز پایان سفر بود همه ی وسایل ها را جمع و به طرف شهر خودمان حرکت کردیم.من از شیشه کنار خودم به کویر تشنه نگاه می کردم و همزمان صدای رادیو را هم می شنیدم وهر از گاهی خواهرم فاطمه مرا صدا میزد و من خیلی تؤجهی نشان نمی دادم وبا ابروی درهم کشیده به حرف هایش ادامه می داد.
من نیز دوباره نگاهم به دنبال زمین وآسمان می دوید. پدر نگاهی از آینه جلو به من انداخت وبا لبخند گفت:انگار سفر دختر ما رو خیلی خسته کرده ،نگاهش کردم و چیزی برای گفتن نداشتم وسکوت را ترجیح دادم وبا لبخند سرم را به عنوان تایید تکان دادم.سرم را به طرف بیابان های خشک وبی آب و علف چرخاندم .
خستگی مادر وپدر نمایان بود ،بعد از چند ساعت رانندگی در جاده صحرایی ،خستگی هم داشت، که صدای اذان به وقت ظهر از رادیو شنیده شد.
خوشحالی در چهره پدر موج زد وگفت ؛به نزدیک ترین روستا که رسیدیم می ایستیم، ونماز می خوانیم و اندکی استراحت می کنیم.
همین جور که صحراء را نظاره می کردم، ناخودآگاه گفتم؛بابا…بابا…گلدسته می بینم. پدر سرعت را کم کرد و همه ی نگاه ها به طرف گلدسته ها رفت.
از سرعت ماشین کاسته شد و پدر چراغ راهنما را روشن کرد و وارد جاده ی فرعی شد که انتهایش یک امامزاده در دل بیابان برهوت یکه وتنها ….جایگاهی برای تازه کردن نفس برای مسافران و در راه ماندگان بود.
من وفاطمه ومادر وضو گرفتیم و وارد نماز خانه شدیم هوای نماز خانه خیلی دلچسب ومطبوع بود دوست داشتم ساعت ها در آنجا بخوابم و نفس تازه کنم.
چیزی در قلبم دوست داشت نمازم طولانی تر باشد اما تا به خودم آمدم نماز ظهر وعصر را هم خوانده بودم.وبعد از نماز برای عرض ادب و سلام به طرف ضریح رفتم و ضریح زیبا و خنک را بوسیدم، حالم بهتر شد، خواهرم گفت؛ مادر تا شما زیارت واستراحت می کنید من وزهرا نگاهی به اطراف امام زاده می اندازیم، دوست داشتم بدانم فاطمه این همه انرژی را از کجا به دست آورده! که در این گرمای کویر و آفتاب سوزان میخواهد هوای خنک و دلچسب را رها کند واطراف را هم بگردد ،این چند روز سفر برایش کافی نبوده !
فاطمه دستم را کشید اگر خودم را جمع نکرده بودم زمین میخوردم. وبه طرف کفش ها حرکت کردخیلی سریع کفش هایش را پوشید و در یک چشم برهم زدن نا پدید شد ، من صدایش کردم گفتم صبر کن ،کجا میخواهی بروی؟!گفت؛بیا پشت امامزاده ،گفتم آنجا که قبرستان است.گفت: تو بیا…من رفتم ،هنوز چند قدم مانده بود که به او نزدیک شوم که با صدای بلند گفت؛ زهرا ،مزار یک شهید ،گام هایم تندتر شد وبه سمتش رفتم فاطمه در کنار مزار شهید نشسته بود و دعا می کرد بالای سر مزار جعبه ی حلبی بود که با یک پرده ی زیبا داخلش را پنهان کرده بود .
من در کنار مزار شهید مشغول قرائت فاتحه و دعا بودم که متوجه شدم فاطمه دوباره غیبش زده و در همین لحظه صدای فاطمه را شنیدم که گفت :خواهر جان چند لحظه صبر کن می خواهم عکس بگیرم.
من ایستادم و نگاهم به پرده روی جعبه ی حلبی بود و گفتم:فاطمه خانم اینجاهم دست از عکاسی بر نمی داری!
گفت؛چند لحظه،فقط چند لحظه…در لحظه ای که صدای فلش دوربین آمد باد شدیدی شروع به وزیدن کرد وپرده را از چهره شهید کنار زد.
فاطمه صدایم کرد وگفت ؛ دیدی شهید هم راضی به گرفتن عکس بود ومی خواست خودی نشان دهد.
من این عکس را از دنیای عکس های فاطمه را خیلی دوست دارم .
شهید هاشم توکلی التماس دعا
به قلم
پرهون