از به
از: دانش آموز فرانک ناصری،دوم شقایق!که حالا سال آخر دبیرستان است!!
به:همان عقاب تیز پرواز اول جنگ، سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی_یکصدو سی.
سلام.حتا دو روز هم دوام نیاوردم. از پریروز که شما را دیدم ، پر طاووسی که لای کتاب زیست دراز کشیده ، چرت می زند؛قبل از آن هر روز هفت_هشت صفحه جلو می رفت. حتا یک بار هم نتوانستم بروم سراغ کتاب های درسی.
می دانید که؛ سال آخری هستم وپاکنکوری …..شاید باورتان نشود، اما من در این هفت هشت سال هیچ وقت آن نامه فراموش تکردم ….با این که هیچ زمانی از شما جواب نگرفتم. همیشه خیال می کردم که شما را توی فرودگاه کنار یک هواپیمای جنگی خواهم دید،نه که روی صندلی چرخ دار ….مرده شوی جنگ را ببرد…
دیدن شما مرا یاد گذشته ی نه چندان خوش آیندم انداخت.پدر ومادری که در بمب باران کشته شدندو زیر آوار ماندند.ماشین بابا که توی پارکینگ له شد.
قسمتی از کتاب ازبه، نویسنده:رضا امیرخانی.