پدری مهربان
او را مانند پدرم دوست دارم و در بین دوستانم پدر مهربان صدایش می کردم..وهربار که مرا می دید به طرفم می آمد ،دو زانویش را بر زمین می گذاشت تا هم قد من شود وبا چشمانی که مهربانی در آن موج می زد به من نگاه می کرد وبا دستان گرم وبا محبتش سرم را نوازش می کرد و لبانش که چشمه ی محبت است بر صورتم بوسه می زد تا زمانیکه پدر مهربان همراهم بود احساس بی نیازی از همه ی دنیا را داشتم.
چند روزی است که از او خبری ندارم نگرانش هستم.
در یک روز گرم در کوچه تنگ و طولانی به سایه ی دیوار پناه برده بودم وچشم به کوچه دوخته ام که پدر مهربان بیاید،اما خبری نشد. یک نفر وارد کوچه شد قد بلندش به چشم می آمد وبخاطر گرمای سوزان آفتاب، چهره اش را پوشانده بود،به طرفم آمد ،ترسیدم و تلاش می کردم خودم را در دل دیوار جا کنم.نزدیک که آمد گفت:نترس ،من از طرف خلیفه آمده ام با شما کار دارد.او حرکت کرد ومن پشت سر او ،با اینکه می ترسیدم چیزی در دلم پاهایم را تشویق به رفتن می کرد.
مرد سرش را به طرف شانه راستش چرخاند وبا نیم نگاهی به عقب پرسید،نامت چیست؟
من به زمین وگام هایش نگاه میکردم واز ترس زبانم بند آمده واحساس می کردم نور آفتاب جریان خونم را هم خشکانده وتوان حرف زدن را از زبانم ربوده بود.
مرد که جوابی از من نشنید،گفت : تندتر بیا وسکوت کرد.
تا اینکه صدای شلوغی به گوش می رسید وبعد از چند قدم جمعیتی را در روبروی در ورودی خزانه ی بیت المال دیدم ،مرد وارد جمعیت شد و من همان جا ایستادم دیگر مرد تنومند را نمی دیدم ،او که متوجه نبود من شده بود دوباره از دل جمعیت بیرون آمد وبه من نگاه کرد و گفت ؛چرا نمی آیی!بیا،به طرفم آمد ودستم را گرفت و به طرف جمعیت رفت و در دل هم همه وشلوغی می گفت اجازه دهید عبور کنم.جمعیت مانند خشک شدن آب در میانه ی رود خانه کنار می رفتند وبعد از گذشت ما دوباره به هم می پیوستند .وارد خزانه شدیم .وقتی وارد شدم همجا تاریک بود انگار نور آفتاب نه فقط زبانم بلکه چشمانم را هم گرفته بود .تاریکی که کمتر شد، دیدم که پدر مهربان منتظرم است .وبا نگاهی پر از اشتیاق به طرفم آمد ومرد دستم را رها کرد وپدر مهربان از او تشکر کرد که مرا به اینجا آورده است .
مثل همیشه زانوهایش را بر زمین گذاشت ومرا در آغوش محبتش غرق کرد وبوسه ای بر صورت آفتاب سوخته ام زد وبا دستش لیوان آب خنکی را بر دهانم گذاشت احساس می کردم تمام تشنگی وعطشم را برطرف کرده و جریان خشکیده خونم حالا مواج شده ،مرا سیراب کرد و لیوان را بر زمین گذاشت ،قاشقی از عسل به من خوراند ،نمیدانم چگونه عسل را نگه دارم تا پایین نرود ولی عسل در دهانم ذوب می شود وچیزی ازش باقی نمی ماند .تاکنون عسلی را به پر حلاوت وشیرینی نخورده بودم.جمعیتی که اطرافمان بود با تعجب نگاه می کردند ولی پدر مهربان تمام حواسش به من بود و لبخند میزد وسرم را نوازش می کرد وبامن صحبت می کرد.یک نفر از جمعیت بیرون آمد وگفت: این کارها در شأن شما نیست .
پدر مهربانم گفت:امام ،پدر یتیمان است.عسل به دهان یتیمان می گذارم وبه جای پدران از دست رفته شان به آنها مهربانی می کنم.
عدالت حضرت علی علیه السلام وتکریم یتیمان .
منبع :بحارالانوار ،ج۴۱،ص۱۲۳.
به قلم
پرهون