کزمان !این حکم را بگیر وبا اسب من،خود را سریع به کربلا برسان.
در سپاه حسین بن علی ،سراغ عباس وبرادران مادری اش را بگیر ودور از چشم دیگران ،این حکم را به آنان بده.
به آنان بگو :پسردایی تان عبدالله بن ابی محل بر شما دورد می فرستد واز شما تمنا دارد که با پذیرش امان نامه ی عبیدالله بن زیاد ، از سپاه حسین کناره بگیرید.
پاسخ آنان را هرچه سریع تر به من برسان.
قسمتی از کتاب ماه به روایت آه ،داستان کزمان ،نویسنده؛ابوالفضل زرویی نصرآباد.
از: دانش آموز فرانک ناصری،دوم شقایق!که حالا سال آخر دبیرستان است!!
به:همان عقاب تیز پرواز اول جنگ، سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی_یکصدو سی.
سلام.حتا دو روز هم دوام نیاوردم. از پریروز که شما را دیدم ، پر طاووسی که لای کتاب زیست دراز کشیده ، چرت می زند؛قبل از آن هر روز هفت_هشت صفحه جلو می رفت. حتا یک بار هم نتوانستم بروم سراغ کتاب های درسی.
می دانید که؛ سال آخری هستم وپاکنکوری …..شاید باورتان نشود، اما من در این هفت هشت سال هیچ وقت آن نامه فراموش تکردم ….با این که هیچ زمانی از شما جواب نگرفتم. همیشه خیال می کردم که شما را توی فرودگاه کنار یک هواپیمای جنگی خواهم دید،نه که روی صندلی چرخ دار ….مرده شوی جنگ را ببرد…
دیدن شما مرا یاد گذشته ی نه چندان خوش آیندم انداخت.پدر ومادری که در بمب باران کشته شدندو زیر آوار ماندند.ماشین بابا که توی پارکینگ له شد.
قسمتی از کتاب ازبه، نویسنده:رضا امیرخانی.
زیر نور فسفری رنگ
سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان می رفت و چشم تیربار دشمن می شد.نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال ،گل انداخته بود. تیر های دو زمانه زوزه می کشید وتن نیروه گردان را جرمی دادواز درون گوشت واستخوان آن ها می ترکاند.حسن دل دل کرد خودش را به سنگر تیربار برساند وبا نارنجک آن را منهدم کند،ولی جرأت نکرد.زمین تیر تراش می شد و از برخورد تیرهای رسام به اجسام ،رعب و وحشت به دلش می افتاد. گردان پشت میدان مین کپ کرده بود. نه راه پیش بود ونه پس ! انگار همه انتظار معجزه ای را می کشیدند.
قسمتی از کتاب آنا هنوز هم خندد ، نویسنده:اکبرصحرایی
نشستم گوشه ای و سرم توی دفترچه یادداشتم بود که شنیدم یکی گفت:«حاجی…حاجی…»دور و برم را نگاه کردم. صدا گفت:«حاجی من اینجا هستم،این پایین.»
پسرکی بود که به اقتضای قدش از سوراخ لابه لای کامپوزیت ها من را داخل ضریح دیده بود .گفت:«حاجی یک کاری کن من هم بیام داخل زیارت کنم.»
گفتم:«نمی شود.دیدی که در بسته است وکسی را راه نمی دهند.»گفت:«خوش به حالت که داخلی…پس از طرف من ضریح را ببوس.»گفتم:«چشم.»گفت:«نه،ببوس می خواهم ببینم.»دفترم را کنار گذاشتم و ضریح را بوسیدم تا پسرک ببیند.پسرک با دلخوشی همان بوسه ی نیابتی رفت.روزیش با این دلخوشی از من که ضریح را بوسیدم بیشتر بود.
قسمتی از کتاب پنجره های تشنه، نویسنده:مهدی قزلی
امروز تشییع جنازه ی یکی از صمیمی ترین دوستانم بود.
از وقتی به خانه آمدم تا الان ،یک لحظه ذهنم آرام نمی گیرد.روزهای شناسایی و عملیات مدام به یادم می آید وخاطرات تلخ وشیرینی که با دوستم داشتم مرا رها نمی کند.دلم بد جوری گرفته است…
خدایا!کسی که ادعای دوستی تو را بکند،سخت آزمایشش می کنی تا دوستی اش برای خودش ثابت شودواگر در آن آزمون ،مقاومت کرد،آن طور که خودت وعده داده ای او را به بهشت دیدارت نائل می گردانی.
ودر مورد من ، مهرسحر وپریسا را در دلم قرار دادی ،آن را به اوج رساندی وامشب ،این طور نسبت به رفتن بی تابم می کنی؟! من کسی نیستم که بخواهم در مقابل خواست تو، ادعایی داشته باشم.اگر می خواهی بروم،کهمی خواهی ،نمی مانم.
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم ومطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
قسمتی از کتاب هدیه ولنتاین ،نویسنده؛سارا عرفانی