پنجره های تشنه
07 فروردین 1396
نشستم گوشه ای و سرم توی دفترچه یادداشتم بود که شنیدم یکی گفت:«حاجی…حاجی…»دور و برم را نگاه کردم. صدا گفت:«حاجی من اینجا هستم،این پایین.»
پسرکی بود که به اقتضای قدش از سوراخ لابه لای کامپوزیت ها من را داخل ضریح دیده بود .گفت:«حاجی یک کاری کن من هم بیام داخل زیارت کنم.»
گفتم:«نمی شود.دیدی که در بسته است وکسی را راه نمی دهند.»گفت:«خوش به حالت که داخلی…پس از طرف من ضریح را ببوس.»گفتم:«چشم.»گفت:«نه،ببوس می خواهم ببینم.»دفترم را کنار گذاشتم و ضریح را بوسیدم تا پسرک ببیند.پسرک با دلخوشی همان بوسه ی نیابتی رفت.روزیش با این دلخوشی از من که ضریح را بوسیدم بیشتر بود.
قسمتی از کتاب پنجره های تشنه، نویسنده:مهدی قزلی