14 تیر 1396
سربازان همه باهم مشغول خواندن سرود هستند. اما فقط چند کلمه اش قابل فهم است. ایران…پیروزی…اتحاد… یکصدا و متحد می خوانند. وقتی من این آهنگ را می شنوم بی اختیار دوران یاد جنگ برایم زنده می شود با اینکه اصلا در آن دوران نبودم دلم برایش تنگ… بیشتر »
نظر دهید »
30 خرداد 1396
پسرایل قوی وسخت کوش است و دلسوزانه در دامداری به پدر کمک می کند. از خواب صبحگاهی خود می زند تارضایت پدر را جلب کند. بعد از سالها درسخواندن در چادر سفید، حالا وقتش بود که از ایل جدا شود و برای ادامه تحصیل به شهر برود. قبل از رفتنش پدر ومادراز او قول… بیشتر »
01 اردیبهشت 1396
هیمن سینه ریز را سفت توی مشت گرفته است.زبانم بند آمده است و می ترسم حرفی بزنم وکار را خرابتر بکنم. دیگر راضی هستم.ریژان بی صفت طلا را ببرد وکاری به من و هیمن نداشته باشد.این جانوری که من می بینم، از ایرج هم هیچ سراغی ندارد.ریژان نوک تفنگش را رو به سینه… بیشتر »
14 فروردین 1396
از: دانش آموز فرانک ناصری،دوم شقایق!که حالا سال آخر دبیرستان است!! به:همان عقاب تیز پرواز اول جنگ، سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی_یکصدو سی. سلام.حتا دو روز هم دوام نیاوردم. از پریروز که شما را دیدم ، پر طاووسی که لای کتاب زیست دراز کشیده ، چرت می… بیشتر »