14 فروردین 1396
از: دانش آموز فرانک ناصری،دوم شقایق!که حالا سال آخر دبیرستان است!! به:همان عقاب تیز پرواز اول جنگ، سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی_یکصدو سی. سلام.حتا دو روز هم دوام نیاوردم. از پریروز که شما را دیدم ، پر طاووسی که لای کتاب زیست دراز کشیده ، چرت می… بیشتر »
3 نظر
14 فروردین 1396
زیر نور فسفری رنگ سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان می رفت و چشم تیربار دشمن می شد.نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال ،گل انداخته بود. تیر های دو زمانه زوزه… بیشتر »
07 فروردین 1396
نشستم گوشه ای و سرم توی دفترچه یادداشتم بود که شنیدم یکی گفت:«حاجی…حاجی…»دور و برم را نگاه کردم. صدا گفت:«حاجی من اینجا هستم،این پایین.» پسرکی بود که به اقتضای قدش از سوراخ لابه لای کامپوزیت ها من را داخل ضریح دیده بود .گفت:«حاجی یک کاری کن… بیشتر »
07 فروردین 1396
امروز تشییع جنازه ی یکی از صمیمی ترین دوستانم بود. از وقتی به خانه آمدم تا الان ،یک لحظه ذهنم آرام نمی گیرد.روزهای شناسایی و عملیات مدام به یادم می آید وخاطرات تلخ وشیرینی که با دوستم داشتم مرا رها نمی کند.دلم بد جوری گرفته است… خدایا!کسی که… بیشتر »
25 اسفند 1395
نرگس که چشم باز کرده بود وبه پدر گوش می داد،قطره اشکی را که به سختی در گوشه ی چشم نگه داشته بود پاک کرد. فرزانه باصدای گرفته ای گفت :همیشه سنگ به درخت میوه دار می خورد.همه ی این ها نشان می دهدکه خدا بیشتر از همه به شما نظر داشته. کتاب توپچنار… بیشتر »