زیر نور فسفری رنگ
سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان می رفت و چشم تیربار دشمن می شد.نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال ،گل انداخته بود. تیر های دو زمانه زوزه می کشید وتن نیروه گردان را جرمی دادواز درون گوشت واستخوان آن ها می ترکاند.حسن دل دل کرد خودش را به سنگر تیربار برساند وبا نارنجک آن را منهدم کند،ولی جرأت نکرد.زمین تیر تراش می شد و از برخورد تیرهای رسام به اجسام ،رعب و وحشت به دلش می افتاد. گردان پشت میدان مین کپ کرده بود. نه راه پیش بود ونه پس ! انگار همه انتظار معجزه ای را می کشیدند.
قسمتی از کتاب آنا هنوز هم خندد ، نویسنده:اکبرصحرایی
امروز پایان سفر بود همه ی وسایل ها را جمع و به طرف شهر خودمان حرکت کردیم.من از شیشه کنار خودم به کویر تشنه نگاه می کردم و همزمان صدای رادیو را هم می شنیدم وهر از گاهی خواهرم فاطمه مرا صدا میزد و من خیلی تؤجهی نشان نمی دادم وبا ابروی درهم کشیده به حرف هایش ادامه می داد.
من نیز دوباره نگاهم به دنبال زمین وآسمان می دوید. پدر نگاهی از آینه جلو به من انداخت وبا لبخند گفت:انگار سفر دختر ما رو خیلی خسته کرده ،نگاهش کردم و چیزی برای گفتن نداشتم وسکوت را ترجیح دادم وبا لبخند سرم را به عنوان تایید تکان دادم.سرم را به طرف بیابان های خشک وبی آب و علف چرخاندم .
خستگی مادر وپدر نمایان بود ،بعد از چند ساعت رانندگی در جاده صحرایی ،خستگی هم داشت، که صدای اذان به وقت ظهر از رادیو شنیده شد.
خوشحالی در چهره پدر موج زد وگفت ؛به نزدیک ترین روستا که رسیدیم می ایستیم، ونماز می خوانیم و اندکی استراحت می کنیم.
همین جور که صحراء را نظاره می کردم، ناخودآگاه گفتم؛بابا…بابا…گلدسته می بینم. پدر سرعت را کم کرد و همه ی نگاه ها به طرف گلدسته ها رفت.
از سرعت ماشین کاسته شد و پدر چراغ راهنما را روشن کرد و وارد جاده ی فرعی شد که انتهایش یک امامزاده در دل بیابان برهوت یکه وتنها ….جایگاهی برای تازه کردن نفس برای مسافران و در راه ماندگان بود.
من وفاطمه ومادر وضو گرفتیم و وارد نماز خانه شدیم هوای نماز خانه خیلی دلچسب ومطبوع بود دوست داشتم ساعت ها در آنجا بخوابم و نفس تازه کنم.
چیزی در قلبم دوست داشت نمازم طولانی تر باشد اما تا به خودم آمدم نماز ظهر وعصر را هم خوانده بودم.وبعد از نماز برای عرض ادب و سلام به طرف ضریح رفتم و ضریح زیبا و خنک را بوسیدم، حالم بهتر شد، خواهرم گفت؛ مادر تا شما زیارت واستراحت می کنید من وزهرا نگاهی به اطراف امام زاده می اندازیم، دوست داشتم بدانم فاطمه این همه انرژی را از کجا به دست آورده! که در این گرمای کویر و آفتاب سوزان میخواهد هوای خنک و دلچسب را رها کند واطراف را هم بگردد ،این چند روز سفر برایش کافی نبوده !
فاطمه دستم را کشید اگر خودم را جمع نکرده بودم زمین میخوردم. وبه طرف کفش ها حرکت کردخیلی سریع کفش هایش را پوشید و در یک چشم برهم زدن نا پدید شد ، من صدایش کردم گفتم صبر کن ،کجا میخواهی بروی؟!گفت؛بیا پشت امامزاده ،گفتم آنجا که قبرستان است.گفت: تو بیا…من رفتم ،هنوز چند قدم مانده بود که به او نزدیک شوم که با صدای بلند گفت؛ زهرا ،مزار یک شهید ،گام هایم تندتر شد وبه سمتش رفتم فاطمه در کنار مزار شهید نشسته بود و دعا می کرد بالای سر مزار جعبه ی حلبی بود که با یک پرده ی زیبا داخلش را پنهان کرده بود .
من در کنار مزار شهید مشغول قرائت فاتحه و دعا بودم که متوجه شدم فاطمه دوباره غیبش زده و در همین لحظه صدای فاطمه را شنیدم که گفت :خواهر جان چند لحظه صبر کن می خواهم عکس بگیرم.
من ایستادم و نگاهم به پرده روی جعبه ی حلبی بود و گفتم:فاطمه خانم اینجاهم دست از عکاسی بر نمی داری!
گفت؛چند لحظه،فقط چند لحظه…در لحظه ای که صدای فلش دوربین آمد باد شدیدی شروع به وزیدن کرد وپرده را از چهره شهید کنار زد.
فاطمه صدایم کرد وگفت ؛ دیدی شهید هم راضی به گرفتن عکس بود ومی خواست خودی نشان دهد.
من این عکس را از دنیای عکس های فاطمه را خیلی دوست دارم .
شهید هاشم توکلی التماس دعا
به قلم
پرهون
در نبرد بین امام هادی علیه السلام وخلفای زمان، آن کس که ظاهرا وباطنا پیروز شد،حضرت هادی علیه السلام بود؛ این باید در همه بیانات و اظهارات ما مورد نظر باشد.
بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۳/۵/۳۰
شهادت امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض می کنم.
خدایا!به آگاهی ات (ازفرجام کارها)از تو خیر و نیکی می طلبم.پس بر محمد ودودمانش دورود فرست،ودرباره ام بهترین را مقرر فرما، ومارا از حکمت گزینش نیکوتر، آگاه کن، و آن را وسیله ی رضا وخشنودی ما از تقدیر و تسلیم ما در برابر فرمان خود ،قرار ده!آن گاه، زنگار تردید و شبهه وگرد بدگمانی را از جان ما بزدای، وما را به باوربندگان با اخلاص خود، تایید فرما، و داغ ناتوانی شناخت آنچه را که برگزیده ای، بر مامنه ؛و روا مدار که از شناخت مصلحت خویش بازمانیم، و در نهایت ، بزرگی منزلت تو را نشناسیم وتقدیر تو را سبک بشماریم، و مورد رضای تو را ناخوش داریم، و به کاری که از فرجام نیک دورتر ،و به نکبت وشقاوت نزدیک تر است، روی آوریم.
(خدایا)از حکم وقضای تو آنچه را که ناخوش می داریم، محبوب ماگردان؛ و از فرمان تو ، آنچه را سخت و دشوار می بینیم، بر ما آسان گردان؛ وتسلیم شدن و گردن نهادن به آنچه که بر وفق مراد توست ، بر ما الهام کن، تا تاخیر آنچه را که شتاب آن را اراده کرده ای ، و شتاب آنچه را که تاخیر آن را خواسته ای دوست نداریم و آنچه را می پسندی ،ناپسند نشماریم، و آنچه را که ناپسند می داری، بر نگزینیم.
(خدایا) کار ما را به فرجامی که پسندیده تر ، و بازگشتی که گرامی تر است، پایان ده؛ چرا که تو عطاهای نفیس و نعمت های بزرگ و ارجمند می بخشی؛ وآنچه بخواهی، انجام می دهی، و بر هر کاری توانایی!
صحیفه سجادیه ،دعای امام زین العابدین (علیه السلام) در طلب خیر ونیکی از خداوند متعال ،ص۲۰۰.
نشستم گوشه ای و سرم توی دفترچه یادداشتم بود که شنیدم یکی گفت:«حاجی…حاجی…»دور و برم را نگاه کردم. صدا گفت:«حاجی من اینجا هستم،این پایین.»
پسرکی بود که به اقتضای قدش از سوراخ لابه لای کامپوزیت ها من را داخل ضریح دیده بود .گفت:«حاجی یک کاری کن من هم بیام داخل زیارت کنم.»
گفتم:«نمی شود.دیدی که در بسته است وکسی را راه نمی دهند.»گفت:«خوش به حالت که داخلی…پس از طرف من ضریح را ببوس.»گفتم:«چشم.»گفت:«نه،ببوس می خواهم ببینم.»دفترم را کنار گذاشتم و ضریح را بوسیدم تا پسرک ببیند.پسرک با دلخوشی همان بوسه ی نیابتی رفت.روزیش با این دلخوشی از من که ضریح را بوسیدم بیشتر بود.
قسمتی از کتاب پنجره های تشنه، نویسنده:مهدی قزلی