هیمن سینه ریز را سفت توی مشت گرفته است.زبانم بند آمده است و می ترسم حرفی بزنم وکار را خرابتر بکنم. دیگر راضی هستم.ریژان بی صفت طلا را ببرد وکاری به من و هیمن نداشته باشد.این جانوری که من می بینم، از ایرج هم هیچ سراغی ندارد.ریژان نوک تفنگش را رو به سینه ی هیمن نشانه می رود ومی گوید:
برای آخرین بار می گویم : گوهر را بده!
ریژان خان ،ما کرد هستیم وغریب کشی در ذاتمان نیست، آبروی خلق کرد نبر.
من کرد هستم، اما با خیانتکاران هم کاسه نمی شوم.
ریژان، یی زن کرد است ومیهمان، خوب می دانی ما خاکسار میهمان هستیم.
ریژان پا پس می کشد .تفنگش را یک دستی می گیرد و می گوید:
باشد،معامله می کنیم.
قسمتی از کتاب هیرو،نویسنده:شهریار زمانی
کزمان !این حکم را بگیر وبا اسب من،خود را سریع به کربلا برسان.
در سپاه حسین بن علی ،سراغ عباس وبرادران مادری اش را بگیر ودور از چشم دیگران ،این حکم را به آنان بده.
به آنان بگو :پسردایی تان عبدالله بن ابی محل بر شما دورد می فرستد واز شما تمنا دارد که با پذیرش امان نامه ی عبیدالله بن زیاد ، از سپاه حسین کناره بگیرید.
پاسخ آنان را هرچه سریع تر به من برسان.
قسمتی از کتاب ماه به روایت آه ،داستان کزمان ،نویسنده؛ابوالفضل زرویی نصرآباد.
وقتی کوچک بودم روزی به مادرم گفتم:
مادر! روز ها برادرانم کجا می روند؟
عزیزم آنها گوسفندان را به صحرا می برند.
مادر، چرا مرا با خود نمی برند؟
آیا مایلی بروی؟
بله مادر.
روز بعد مادر صورتم را شستشو داد وبه موهایم روغن مالید وبه چشمانم سرمه کشید ویک مهره یمانی که از قبل به نخ کشیده بود را به گردنم آویخت،مادر این مهره برای چیست؟مادر گفت؛برای محافظت از تو ،
مهره را با تلاش وآزردگی از گردنم بیرون آوردم وگفتم:مادر، خدا بهترین حافظ برای من است.
خداشناسی رسو الله صلی علی علیه و آله در دوران کودکی.
منبع:بحارالانوار ،ج۱۵،ص۳۷۶.
او را مانند پدرم دوست دارم و در بین دوستانم پدر مهربان صدایش می کردم..وهربار که مرا می دید به طرفم می آمد ،دو زانویش را بر زمین می گذاشت تا هم قد من شود وبا چشمانی که مهربانی در آن موج می زد به من نگاه می کرد وبا دستان گرم وبا محبتش سرم را نوازش می کرد و لبانش که چشمه ی محبت است بر صورتم بوسه می زد تا زمانیکه پدر مهربان همراهم بود احساس بی نیازی از همه ی دنیا را داشتم.
چند روزی است که از او خبری ندارم نگرانش هستم.
در یک روز گرم در کوچه تنگ و طولانی به سایه ی دیوار پناه برده بودم وچشم به کوچه دوخته ام که پدر مهربان بیاید،اما خبری نشد. یک نفر وارد کوچه شد قد بلندش به چشم می آمد وبخاطر گرمای سوزان آفتاب، چهره اش را پوشانده بود،به طرفم آمد ،ترسیدم و تلاش می کردم خودم را در دل دیوار جا کنم.نزدیک که آمد گفت:نترس ،من از طرف خلیفه آمده ام با شما کار دارد.او حرکت کرد ومن پشت سر او ،با اینکه می ترسیدم چیزی در دلم پاهایم را تشویق به رفتن می کرد.
مرد سرش را به طرف شانه راستش چرخاند وبا نیم نگاهی به عقب پرسید،نامت چیست؟
من به زمین وگام هایش نگاه میکردم واز ترس زبانم بند آمده واحساس می کردم نور آفتاب جریان خونم را هم خشکانده وتوان حرف زدن را از زبانم ربوده بود.
مرد که جوابی از من نشنید،گفت : تندتر بیا وسکوت کرد.
تا اینکه صدای شلوغی به گوش می رسید وبعد از چند قدم جمعیتی را در روبروی در ورودی خزانه ی بیت المال دیدم ،مرد وارد جمعیت شد و من همان جا ایستادم دیگر مرد تنومند را نمی دیدم ،او که متوجه نبود من شده بود دوباره از دل جمعیت بیرون آمد وبه من نگاه کرد و گفت ؛چرا نمی آیی!بیا،به طرفم آمد ودستم را گرفت و به طرف جمعیت رفت و در دل هم همه وشلوغی می گفت اجازه دهید عبور کنم.جمعیت مانند خشک شدن آب در میانه ی رود خانه کنار می رفتند وبعد از گذشت ما دوباره به هم می پیوستند .وارد خزانه شدیم .وقتی وارد شدم همجا تاریک بود انگار نور آفتاب نه فقط زبانم بلکه چشمانم را هم گرفته بود .تاریکی که کمتر شد، دیدم که پدر مهربان منتظرم است .وبا نگاهی پر از اشتیاق به طرفم آمد ومرد دستم را رها کرد وپدر مهربان از او تشکر کرد که مرا به اینجا آورده است .
مثل همیشه زانوهایش را بر زمین گذاشت ومرا در آغوش محبتش غرق کرد وبوسه ای بر صورت آفتاب سوخته ام زد وبا دستش لیوان آب خنکی را بر دهانم گذاشت احساس می کردم تمام تشنگی وعطشم را برطرف کرده و جریان خشکیده خونم حالا مواج شده ،مرا سیراب کرد و لیوان را بر زمین گذاشت ،قاشقی از عسل به من خوراند ،نمیدانم چگونه عسل را نگه دارم تا پایین نرود ولی عسل در دهانم ذوب می شود وچیزی ازش باقی نمی ماند .تاکنون عسلی را به پر حلاوت وشیرینی نخورده بودم.جمعیتی که اطرافمان بود با تعجب نگاه می کردند ولی پدر مهربان تمام حواسش به من بود و لبخند میزد وسرم را نوازش می کرد وبامن صحبت می کرد.یک نفر از جمعیت بیرون آمد وگفت: این کارها در شأن شما نیست .
پدر مهربانم گفت:امام ،پدر یتیمان است.عسل به دهان یتیمان می گذارم وبه جای پدران از دست رفته شان به آنها مهربانی می کنم.
عدالت حضرت علی علیه السلام وتکریم یتیمان .
منبع :بحارالانوار ،ج۴۱،ص۱۲۳.
به قلم
پرهون
از: دانش آموز فرانک ناصری،دوم شقایق!که حالا سال آخر دبیرستان است!!
به:همان عقاب تیز پرواز اول جنگ، سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، شهرک سی_یکصدو سی.
سلام.حتا دو روز هم دوام نیاوردم. از پریروز که شما را دیدم ، پر طاووسی که لای کتاب زیست دراز کشیده ، چرت می زند؛قبل از آن هر روز هفت_هشت صفحه جلو می رفت. حتا یک بار هم نتوانستم بروم سراغ کتاب های درسی.
می دانید که؛ سال آخری هستم وپاکنکوری …..شاید باورتان نشود، اما من در این هفت هشت سال هیچ وقت آن نامه فراموش تکردم ….با این که هیچ زمانی از شما جواب نگرفتم. همیشه خیال می کردم که شما را توی فرودگاه کنار یک هواپیمای جنگی خواهم دید،نه که روی صندلی چرخ دار ….مرده شوی جنگ را ببرد…
دیدن شما مرا یاد گذشته ی نه چندان خوش آیندم انداخت.پدر ومادری که در بمب باران کشته شدندو زیر آوار ماندند.ماشین بابا که توی پارکینگ له شد.
قسمتی از کتاب ازبه، نویسنده:رضا امیرخانی.