گوشه از خاطره ی سفرمن به همایش فعالان فضای مجازی
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزه منتظرم که صبح روز پنجم مهرماه از راه برسه ولی من اضطراب داشتم آخه من تنها بودم وکسی به غیر از من نمی خواست بیاید همایش واکثر طلبه ها از من میپرسیدند پگاه میخوای شرکت کنی ؟خانواده هنوز خبر نداشتن که من تنها باید بروم دوست داشتم شرکت کنم از طرف دیگرهم تنهایی از جهرم چطوری بروم شیراز ….آنروز نمیدانستم چطوری مسئله را عنوان کنم که خانواده بپذیرند ساعت 12 زنگ خورد ومن وارد خونه شدم ومسئله را سپردم به خدا وبا انرژی وارد منزل شدم وبا ذوق گفتم بابا من منتخب شدم وحتما در همایش شرکت کنم پدرم گفت خیلی هم خوب شرکت کن اشکال نداره گفتم چرا داره اشکال داره پرسید چه مشکلی پیش امده که یکدفعه ناراحت شدی گفتم آخه من تنها باید برم پرسید چرا تنها ؟نمیدانم ولی من تنها منتخب شدم باباجی گفت خدا کریمه نگران نباش دخترم ،مادرم گفت: مادری مواظب خودت باید باشی اگر میخوای تنها بروی تا بروید برسید استرس میگیرم بابا گفت نمیشه که تنها بروید واز آن طرف هم نمیشه که نروید تمام زندگی پدر ومادر فرزنداشون هستن من شما را همراهی میکنم ،بابا اصلا ناراحت نباش شما فقط پیگیر سفرت باش من مرخصی میگیرم شما را می برم شیراز بعد از گذشت چندروز… برای اولین بار می خواهم سبک سفر کنم وخیلی وسایل چندانی بر نمیدارم وچیز های مهم را چیدم روبری خودم وتک به تک داخل کیف میگذارم ویکبار دیگر مرور میکنم نه چیزی فراموش نکردم و نیمه شب بود که خوابم برد وهمش به فردا فکر میکردم که خوابم برد ولی خواب ندیدم صبح زود قبل از اذان صبح مادرم صدایم کرد ولی دوباره گفتم پنج دقیقه بخوابم هنوز زود هست بابا جون مرا صدا کرد بلندشو باید ساعت 6 صبح خودمون رو به پایانه برسانیم تا به موقع به شیراز برسیم وقتی بیدار شدم بعد از نماز صبح وارد آشپز خونه شدم دیدم مادرم داره برای ناهار فرداای من غذا درست میکند گفتم مادر زحمت نکش خودت را خسته نکن من که چیزی نخواستم شما چرا زحمت میکشی گفت نمیشه که بدون ناهار بری که دخترم خلاصه یکبار دیگر درفکرم تمام چیز های که میخواستم مرور کردم نه چیزی فراموش نشده …آماده رفتن شدیم از مادر تشکر کردم وروی ماهش را بوسیدم وچندتا سفارش دخترانه به مادر مواظب خودت باش خودت را خسته نکن پگاه را هم حلال کن بابت تمام زحمتای که کشیدی واز او خداحافظی کردم وبه همراه پدر به پایانه رفتیم وبا اتوبوس راهی شیراز شدیم وساعت 10 تا 10/30 به شیراز رسیدیم واز آنجا به همراه پدر به مرکز مدیریت رفتم تا خانم محمودی سرپرست گروه را پیدا کنم وپدرم به ایشان بگوید که مواظب دخترم باشید ما وارد مرکز شدیم ودر طبقه دوم فقط یک در اتاق باز بود بعد که پیش رفتم دیدم نماز خونه هست اول به شماره خانم محمودی زنگ زدم ولی ایشان پاسخ ندادند ومن هم در اتاق کنار نماز خونه را زدم ودیدم خانمی مودب و مهربان دررا باز کرد وبعد از سلام پرسیدم دفتر خانم محمودی کجاست ؟تا این را گفتم من را شناخت وگفت خانم پرهون گفتم بله گفت منتظرت بودم از دیدنت خوشحال شدم من پرسیدم ببخشید شما خانم گفت عزیزم من علوی هستم وبا استقبال گرم از من پذیرایی کرد من هم خیلی دوست داشتم ایشان را زیارت کنم وموجب شادی من شد ودر همین حین خانم محمودی هم آمد وبا دیدن من به همراه پدرم من را شناخت وبا استقبال گرم ایشان روبرو شدم وپدرم نیز سلام کرد واز خانم محمودی وخانم علوی تشکر کرد وکیف سنگین مرا داخل نماز خونه گذاشت ورویم را بوسید ومرا به خدا سپرد من نیز از پدرم به خاطر همراهی تشکر کردم ودستش را بوسیدم و التماس دعا گفت وخداحافظی کرد ورفت.. خانم محمودی شاهد تمام ماجرا بود ومن وارد اتاق خانم علوی شدم وباز ایشان با اخلاق زیبایشان از بنده پذیرایی کرد وچندتا سوال از من پرسید در مورد کوثرنت وفضای مجازی صحبت کردیم بعد از ایشان اجازه گرفتم وبه اتاق خانم محمودی رفتم وایشان دوباره به من خوشامد گفت وباهم درمورد خودم وخانواده ام صحبت کردم واز همراهی پدرم گفتم وبا خانم محمودی در مورد موضوعات متعدد که یکی از موضوعات کوثربلاگ بود صحبت کردیم ودر همین حین خانمی وارد شد وباشیرینی ومیوه از بنده پذیرای کردودرادامه ازایشان تشکر کردم ومتوجه شدم که همکار خانم علوی هستند. خانم محمودی بنده را خجالت زده کردند وزحمت چایی را کشیدند ودوباره باهم مشغول صحبت شدیم وگذر زمان را متوجه نشدم ویک دفعه صدای زیبای اذان ساختمان چند طبقه مرکز مدیریت را فرا گرفت وبنده با خانم محمودی از اتاق برای انجام فریضه واجب خارج شدیم ومن دوباره وارد اتاق خانم علوی شدم وایشان با بزرگواری قبله را با باز کردن جانمازبه من نشان داد ومن مشغول خواندن نماز شدم دوباره به اتاق خانم محمودی رفتم وتاآخر وقت اداری باایشان بودم وبعداز اتمام کار، ایشان ازمن خداحافظی کرد ورفت ومن نیز به طرف نماز خانه رفتم وتا ساعتی که بین من وخانم محمودی قرارداد کرده بودیم که دراین ساعت به مرکز بیاید ومن با ایشان به ایستگاه برویم تقریبا ساعت 3 بود که گوشیم زنگ خورد دیدم نوشته خانم محمودی پاسخ دادم گفت بیا پایین تا برویم همین که در آسانسور باز شد خانم محمودی سلام کرد و ایشان به من کمک کرد ووسایل را تا پیش ماشین بردیم در همان جا بایکی دیگر از خانم های فعال استان آشنا شدم به نام خانم فاطمه ابراهیمی که از گله دار آمده بود وخیلی راحت با هم در مسیر رفتن به ایستگاه به گفت وگو پرداختیم یک رزومه ی کاری ازخودشان برای من گفتند واز من پرسید شما مشغول به چکاری هستید من نیز انشایی از تابستان خودم را چگونه گذراندم برایش توضیح دادم .وخانمی نیز در سمت چپ بنده در تاکسی نشسته بود که بعدا متوجه شدم خواهر خوانم محمودی هست به ایستگاه راه آهن رسیدیم وخانم های فعال فضای مجازی یک به یک به جمع ما اضافه شدند خانم فاطمه اشرف وخانم فاطمه کشاورزی بعداز آشنایی انگار سالها بود که همدیگررا میشناختیم حالا برای یه مدت کوتاهی از هم دور بودیم ودوباره دور هم جمع شدیم وهرکس را میبینم از او میپرسم کوثربلاگ یا نت خانم اشرف گفت کوثربلاگ وخانم کشاورزی گفت کوثرنت ….همین سوال را از بنده پرسیدند من در پاسخ گفتم کوثربلاگ +کوثرنت ….موضوع صحبت هم مشخص شد یکی از دوستان از بازیگوشی وسوتی های که در کوثرنت داده بود صحبت میکرد خانم اسمعیلی هم با پسر بامزش به جمع ما اضافه شد صدایی از بلندگو اعلام کرد مسافرین ،قطار تهران درحال حرکت است ما با بلیط های المثنی سوار قطار شدیم ….خانم اشرف به علت سرما خوردگی خیلی در بحث های ما شرکت نمی کرد وهراز گاهی من از ایشان سوالی میکردم تا شناخت بیشتری نسبت به آن پیداکنم ایشان هم خیلی کوتاه پاسخ میداد ومن از همان پاسخ کوتاه هم بهره میبردم ولی در عوض خانم کشاورزی خیلی راحت با بنده صحبت میکرد وهرچه من از او میپرسیدم پاسخ های طولانی میدادند ومن از صحبت های هردو بزگوار فهمیدم دقت نظرشان نسبت به اطراف خیلی کم است که برای یک طلبه آسیب محسوب میشود .بنده به هردوی آن بزرگوار گفتم دقت بیشتری داشته باشید … خانم کشاورزی میگفت من اجازه نمیدهم شما به خوابی واستراحت کنید ای وای ایشان نمیداند که من از ساعت 4صبح بیدارهستم وهنوز چشم برهم نگذاشتم ولی در پاسخ میگفتم باشه اشکال نداره وبعد میگفتم وقت خاموشی است تااینکه ساعت 1بامداد مجبورش کردم که بخوابد واجازه دهد بنده هم استراحت کنم وهمین که همه خوابیدند ولی خودم متاسفانه نتوانستم بخوابم وثانیه را میشمارم تا بگذرد وکسی که میخواست بیداربماند چنان خوابیده بود که من حسرت خوابیدنش را کشیدم دوباره صدایی بلند شد قطار به مدت 20دقیقه برای نماز صبح توقف میکند وبعد از خواندن نماز دوباره شروع شدفاطمه مرا صدا کرد وگفت بیا عکس های داخل لب تاپش رانشانم داد واز فعالیت های کوثرنت گفت واز من درخواست فعالیت درگروهش را کردمن گفتم متاسفانه من در گروه دیگری هستم …در کوپه را کوبیدند وگفتند آماده باشید 30دقیقه دیگر قم هستیم من خوشحال شدم که به موقع دارد میرسد خدارا شکر کردیم وآماده پیاده شدن ولی قدری ماخیلی زود آماده شدیم وحوصله مان سررفت درهمین لحظه از پشت شیشه آفتاب قم هم داشت طلوع میکرد وموضوع عکاسی بنده هم جور شد وخوشمزگی دوستان با خورشیدقم ….قطارساعت7 ایستاد انتظار رسیدن به قم به پایان رسید حال انتظار رسیدن به همایش را داشتیم خانم محمودی از ما خداحافظی کرد وگفت ساعت 8 صبح به جمع ما می پیوندت وماپنج نفر برتاکسی سوار شدیم وراهی خوابگاه نرجس خاتون ووقتی به آنجا رسیدیم واکثریت درحال خوردن صبحانه بودند وما تازه وارد اتاق معرفی شدیم ودوستان شروع به معرفی کردند تااینکه نوبت بنده شد اول سلام کردم وبعدخودم را معرفی کردم وبا شنیدن نام بنده خانمی که نام نویسی میکرد گفت شما خانم پرهون هستید مشتاق دیدارتان بودم من نیز ازایشان درخواست کردم خودشان را معرفی کند وایشان نیز فرمودند مومنیان هستم گفتم پشتیبان کوثرنت گفت بله خوشبختم موفق باشید.
وبعد بادیگر دوستان آشنا شدم وبه مرکز مدیریت رسیدم وقبل از وارد شدن بزگوارانی را دیدم که در تکاپو هستند وهمه چیز برای یک همایش آماده است و دوباره نوبت به معرفی رسید تا نام وفامیلم را گفتم خانمی با متانت فرمود شما هستی؟ گفتم بله با استقبال گرمی روبرو شدم ایشان سرکار خانم کشتکاران بودند وبا تعارف ایشان وارد سالن شدم ودر جایی نشستیم وبعد از چند دقیقه نام های بعضی را خواندند که نام من هم جز آنها بود وگفتند در ردیف های دوم بنشینند ودرآنجا با خانم اشرفی آشنا شدم که یکی از فعالان کوثربلاگ هستند… که قرار گذاشتیم شب در خوابگاه بیدار بمانیم واز تجارب شخصی برای یکدیگر بازگو کنیم….
برنامه شروع شد وبعد از سخنرانی دوتن از بزرگواران ،تغییراتی در برنامه انجام شده بود که حتی مسئولان هم اضطراب داشتند ولی خوب مدیریت کردند.مجری شروع به خواندن نام ها کرد نام مراخواند استرس نداشتم وکمی خجالت میکشیدم وگرمی هوارا حس میکردم.
رفتم وهدیه را گرفتم وسرجای خود نشستم در همان لحظات اضطراب عجیبی تمام دلم را فرا گرفت خوشحال بودم ولی برای اولین بار نمی توانستم لرزش دستانم را کنترل کنم واین مراسم به پایان رسید وکلاس ها شروع شد تااینکه عصر بعداز اتمام کلاس ها مارا به زیارت بانوی با کرامت بردند خیلی وقت بود منتظر این لحظات بودم وچه زود به پایان رسید وشب به خوابگاه رفتیم وتا نیمه شب با دوستان وبلاگی وکوثرنتی به گفت وگو پرداختیم وخانم مظفری از تجارب خودش برای ما گفت ….من با دقت تمام گوش میکردم …..
هرچه به ما گفتند بروید استراحت کنید فردا کلاس دارید…. میگفتیم یک شب است اشکال ندارد تا اینکه نور های بالای سرمان خاموش شد ولی ما انگار نه انگار وبه گفت وگوی ما لطمه ای وارد نکرد وبا نگاهی به اطرافمان متوجه شدیم حیاط خلوت شده وتصمیم به استراحت گرفتیم وقبل از اذان صبح بیدار شدم وبعد از نماز صبح شروع به جمع کردن وسایلم کردم وبعد برای صرف صبحانه رفتیم ودوباره به مرکز رفتیم وادامه کلاس ها وقبل از ظهر دیداری با آیت الله داشتیم که من قبل از وارد شدن ذکر یا ستارالعیوب را تکرار میکردم بنده در مقابل آیت الله احساس دید شدن داشتم وبه سخنرانی با تمام وجود گوش میدهم… دوباره به مرکز بازگشتیم وبعد از ناهار آخرین هدیه مرکز را گرفتم وتشکر وخداحافظی کردیم وبه خوابگاه برگشتیم ووسایل هارا برداشتیم وبه ایستگاه رسیدیم ومن در پیش خود خیلی ناراحت بودم که چرا اینبار نتوانستم به مسجد جمکران بروم ودر همین فکرها بودم که صفحه گوشی ام روشن شد وپیامی از طرف خانم توحیدی فرمانده بسیج طلاب بود که چهارشنبه آینده به عنوان روحانی کاروان بادانش آموزان سفر به شلمچه دارید که مرا از فکر جمکران بیرون آورد مشغول برنامه ریزی برای دانش آموزان کرد…وساعت30/7 صبح در ایستگاه شیراز از دوستان خداحافظی کردم وساعت 30/11 به جهرم رسیدم….این سفر نامه هم بسته شد …
درپایان از زحمات تمام بزرگواران ودست اندرکاران سپاسگزارم.
این سفرنامه به درخواست سرکار خانم محمودی نوشته شد ووقت اصلاح شدن نداشت با بزرگواری خودتان ببخشید…