دل نوشته ای که جواز خواندنش برای شما صادر شده است۲
دل نوشته ای که جواز خواندنش برای شما صادر شده است
هفته گذشته دل و رمق هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم. ساعت 4:30 تا6 کلاس داشتم بهونه تعطیل کردن کلاس بنده خدا رو که دیروز امتحان داشت رو نداشتم… تا برگشتم خونه دیدم خونواده منتظر من هستند که بریم بیرون. من که پایه ثابت همه تفریحات و بیرون زدن ها هستم. گفتم حسش نیست شما برید من یکم خلوت میخوام.
… خلاصه یه یک و ساعت و نیمی وقت داشتم تا خواهرم برسه یه کم با خودم خلوت کنم. ساعت هفت و نیم زنگ زدم خواهرم گفتم : کجایی؟ گفت تو راه خونه هستم. گفتم پس منم آماده میشم یه کم بریم قدم بزنیم.
یکی از نعمتهایی ک خدا بهم داده، نعمت خواهره اونم از جنس مهربونش… وون لحظه ب شدت در کنار خواهرم به قدم زدن احتیاج داشتم.
اتفاقا حرفی هم نداشتم برای زدن همین که در کنارم بود برام دنیایی از آرامش داشت…
همین طور که آرام آرام می رفتیم به مغازه ای رسیدیم. خواهرم گفت ببین این ظرفهای کودک چقدر قشنگ هستند. گفتم الان میرم میپرسم قیمتش چقدر هست…
تا اومدم قدم از قدم بردارم من و خواهرم هر دوتایی چشممون به وسیله ای توی ویترین خورد که نوشته بود ” میوه خشک کن” در کنارش وسیله ای دیگر بود که اونم “سالاد درست کن” بود… من و خواهرم با تعجب به هم نگاه می کردیم…
تو راه برگشت خواهرم گفت: داءم برای راحتی زندگی خرج میکنم تا وقتی زیاد بیاریم اما من نمی دونم با این وقتهایی ک می خریم چکار میکنم؟!
گفتم: راست میگی اما من دارم به قضیه دیگه فکر میکنم ک ما با دو چیز برای خرید احتیاج به بصیرت داریم یکی خرید کالای ایرانیه و دیگری خرید ضروری زندگی…
خواهرم گفت چقدر دخترهای تازه عروس می شناسم که حتی بلد نیستند از بعضی وسایل استفاده کنند اما خووادشون رو مجبور میکنند که براشون خرید کنند و آخرش ته کابینت باید خاک بخوره…