گاهی اوقات به خودت می گویی اگر شارژ رایگان داشتم با دوستانم صحبت می کردم.
اما وقتی شارژ به دست می آوری! می بینی! فقط با خدا حرف داری ونزدی، نه با کس دیگری.
این ماه شارژی است رایگان و فرصتی است برای با خدا صحبت کردن، غنیمت شمارید.
خودم شروع کردم به صحبت کردن فوق لیسانس دارم. در حال حاضر تجارت می کنم ،رقیبان هم به پای بنده نمی رسند. فرمول های که من برای خرید در تجارت انجام می دهم. هیچ یک از تاجران نمی دانند.
پدرش پرسید ؛قیمت دختر عفیف ومتدین چقدر است؟ در فکر فرو رفتم ،۱۰۰،۲۰۰،۱۰۰۰،یا سال تولد ۱۳۶۵،نمی دانم قیمتش چند است!
سرم را پایین انداختم ودر پاسخ گفتم،شما چه قیمتی روی آن می گذارید؟
پدرش گفت:قیمت ندارد!…
به قلم: پرهون
وای خدایا از دست بنده هات. آدم رو از زندگی سیر می کنن.
_چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
چی بگم که دلم پره. هعییی
_به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
یادته خانم……
_بهتره که اسمشو نبری این طوری هم غیبت نمیشه هم به راحتی میتونی توضیح بِدی ومن هم با آرامش گوش می دَم.
باشه. یه خانمی بود که توی یک مراسم باهاش آشنا شدم. کمی باهم دوست شدیم و رفت وآمد پیدا کردیم. بعد از یه مدت گفت که دنبال شغل می گرده منم درنگ نکردموگفتم از فردا میتونی بیای و با هم خیاطی کنیم. اونم با کمال میل قبول کرد.من شروع کردم خیاطی بهش یاد دادم.
_خب بعدش چی شد؟
بعد از اینکه بر خیاطی مسلط شد فهمیدم که مشتری های منو جذب می کنه و توی خونَش کار های اونا رو انجام میده وفکر میکنه که من نمیدونم وهنوز در کارهای خیاطی هرجا که به مشکل میخوره از من راهنمایی میگیره ودر کنار کار پنهانی خودش در کنار منم کار می کنه
_حالا می خوای چه تصمیمی بگیری؟
دوست ندارم دلش را بشکنم. هدفم اینه که خودش به این نتیجه برسه که این کارها عاقبت خوبی نداره.
_به نظرم یه خورده صبر کنی بهتر بشه و ان شا الله که خودش بفهمه. در عوض اعتمادت خداوند هم روزیتو میرسونه و یک ضرب المثل ترکی هم هست که میگه:
سَن خوبلیگ اِد آد دریاهه بالُغ بیلمَدِه خالق بیلَر.
یعنی؛ تو خوبی کن به دریا بیانداز. ماهی نفهمید ،خدا می فهمد.
به قلم
پرهون
سلام بر سوار جاده های انتظارحضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرج الشریف)
چشمانم را در پس جاده هاجا می گذارم تا به وقت آمدنت سنگ فرشی کنم برای قدمهایت …
دنیا فرو رفته است؛ افسار دلم را به دستانت بسپار و آنرا به سپیدی عرش دلت برسان …
مهدیا!!! میدانم که هوایم را داری و نمی گذاری که لجن زار دنیایی مرا در خود فرو ببرد …
میدانم!!! که میگیری دستانم و آرام میکنی وجودم را …
و پایان می بخشی به مرگ آینه های وجودم …
به شعمدانی ها سپرده ام شمع وجودشان را آب نکنند پروانه هایشان را دور سرت به پرواز در آورند، اگر بیایی …
سرباز کوچکت از دیار منتظران …
صدای جیر جیر اتصال رایانه مرد خندان به اینترنت ،در فضای اتاق پیچید ومجبورم کرد مجله ی توی دستم را کنار بگذارم ونزدیک مرد خندان بنشینم.
آهسته گفت :
-با این خانم تازه آشنا شده ام :فوق لیسانسه ودرس می ده…
idساحل روی صفحه ی نمایشگر رایانه نشست ،یعنی که آماده چت کردن بود.
مردخندان،همان طور که حروف نگاری می کرد،ادامه داد:
-پایان نامه اش اطلاعاتی داره که من مدتهاست دنبالشونم…
ناگهان این نوشته روی صفحه نشست که:"ایمیلتون رو بخونید!”
مرد خندان،با تعجب،همان کار را کرد.پیامش کوتاه ،مودبانه و ساده بود.شماره ی تلفنش را تایپ کرده بود وآخر آخرش هم نوشته بود:I love you
مردخندان،آسته صفحه را بست ورایانه را خاموش کرد.به شوخی گفتم:
بابا،خانم تون که نیست!
مرد خندان،بعداز سکوتی کوتاه، ظرف میوه را نزدیک آورد وگفت:
قول وقرار من که هست.
داستان اینترنت و ما از کتاب رنج آدم شدن،نویسنده:سید محمدسادات اخوی