گاهی اوقات به خودت می گویی اگر شارژ رایگان داشتم با دوستانم صحبت می کردم.
اما وقتی شارژ به دست می آوری! می بینی! فقط با خدا حرف داری ونزدی، نه با کس دیگری.
این ماه شارژی است رایگان و فرصتی است برای با خدا صحبت کردن، غنیمت شمارید.
اینقدر ذوق زده بود که نگفته سفره دلش را برایم باز کرد، من هم پای صحبت های دلش نشستم… چندسالی بود که از زندگی مشترکمان می گذشت، ولی حال این روزهایمان دیگر مثل قبل نبود، خرج و مخارج مان بالا رفته بود. من و همسرم پیش از پیش به فکر چاره ای برای کسب درآمد بیشتر بودیم…
اول از خودم شروع کردم، سعی کردم با یک مدیریت جدید به تمام خرید های خانه رنگ قناعت بپاشم، ولی با وجود کاهش روز به روز درآمد همسرم، وضعیت مان ذره ای تغییر نمی کرد…
شور و هیجان اقوام برای شرکت در کنکور مرا هم به وسوسه انداخته بود، اما با وجود وضعیت فعلی مان دو دل بودم، درست مثل کسی که سر دوراهی قرار گرفته باشد. صدای زنگ خانه افکارم را پاره کرد، احمد بود، طبق روال همیشگی یک لیوان بزرگ چای کمرنگ برایش ریختم، دل و دماغ مقدمه چینی نداشتم، خیلی سریع و راحت پرسیدم؟ نظرت در مورد ادامه تحصیل من چیه؟ احمد اولش کمی جا خورد، یک قلپ از چایش را قورت داد و با نگاهی که انگار تمام دل من را خط به خط خوانده باشد گفت: تصمیم با خودت، هر چه باشه من کمکت می کنم…
این را که گفت، انگار تمام دنیا را در بغلم جا داده باشند، از آن شب به بعد دیگر شب و روز برایم معنا نداشت، نیمه شب بلند شدم، دو رکعت نماز خواندم، نمی دانم به حال دلم چه گذشت که بعد از نماز دلم بدجور هوای حرم امام رضا(ع) کرد، من که هنوز توفیق زیارت ایشان را نداشتم عجیب دلتنگ حرم ش شدم.
بغض به گلویم چنگ انداخت و از چشمانم بی اختیار اشک سرازیر شد و با قلبی تشنه به زیارتشان با امام عهد بستم که اگر رشته خوبی قبول شوم و شغل مناسبی پیدا کنم همیشه در کنار همسرم بمانم و کمک خرجی برای زندگی مان باشم، و به پاس همراهی ها و صبوری های که برای درس خواندن من کرده است زندگی لبریز از آرامشی را به او تقدیم کنم.
روز موعود فرا رسید، دلهره و استرس بد جور قلبم را به تپش انداخته بود، چادرم را سر کردم و وارد نزدیک ترین کافی نت محل مان شدم، خانم پشت کامپیوتر با ظرافت و آهسته اطلاعات را وارد کرد تا نتایج را برایم پرینت بگیرد، دکمه اینتر را که زد سرش را بالا آورد و با چشمان ریزش لبخند آرامی زد و گفت: مبارکه، پزشکی قبول شدی! این را که گفت، برق خوشحالی چشمانم را بارانی کرد و بی اختیار یاد عهدی افتادم که با امام بستم… یا امام رئوف، من راه گم کرده ام را با تو پیدا کرده ام، تا آخر راهدارم بمان… شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
خودم شروع کردم به صحبت کردن فوق لیسانس دارم. در حال حاضر تجارت می کنم ،رقیبان هم به پای بنده نمی رسند. فرمول های که من برای خرید در تجارت انجام می دهم. هیچ یک از تاجران نمی دانند.
پدرش پرسید ؛قیمت دختر عفیف ومتدین چقدر است؟ در فکر فرو رفتم ،۱۰۰،۲۰۰،۱۰۰۰،یا سال تولد ۱۳۶۵،نمی دانم قیمتش چند است!
سرم را پایین انداختم ودر پاسخ گفتم،شما چه قیمتی روی آن می گذارید؟
پدرش گفت:قیمت ندارد!…
به قلم: پرهون
وای خدایا از دست بنده هات. آدم رو از زندگی سیر می کنن.
_چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
چی بگم که دلم پره. هعییی
_به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
یادته خانم……
_بهتره که اسمشو نبری این طوری هم غیبت نمیشه هم به راحتی میتونی توضیح بِدی ومن هم با آرامش گوش می دَم.
باشه. یه خانمی بود که توی یک مراسم باهاش آشنا شدم. کمی باهم دوست شدیم و رفت وآمد پیدا کردیم. بعد از یه مدت گفت که دنبال شغل می گرده منم درنگ نکردموگفتم از فردا میتونی بیای و با هم خیاطی کنیم. اونم با کمال میل قبول کرد.من شروع کردم خیاطی بهش یاد دادم.
_خب بعدش چی شد؟
بعد از اینکه بر خیاطی مسلط شد فهمیدم که مشتری های منو جذب می کنه و توی خونَش کار های اونا رو انجام میده وفکر میکنه که من نمیدونم وهنوز در کارهای خیاطی هرجا که به مشکل میخوره از من راهنمایی میگیره ودر کنار کار پنهانی خودش در کنار منم کار می کنه
_حالا می خوای چه تصمیمی بگیری؟
دوست ندارم دلش را بشکنم. هدفم اینه که خودش به این نتیجه برسه که این کارها عاقبت خوبی نداره.
_به نظرم یه خورده صبر کنی بهتر بشه و ان شا الله که خودش بفهمه. در عوض اعتمادت خداوند هم روزیتو میرسونه و یک ضرب المثل ترکی هم هست که میگه:
سَن خوبلیگ اِد آد دریاهه بالُغ بیلمَدِه خالق بیلَر.
یعنی؛ تو خوبی کن به دریا بیانداز. ماهی نفهمید ،خدا می فهمد.
به قلم
پرهون
سلام بر سوار جاده های انتظارحضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرج الشریف)
چشمانم را در پس جاده هاجا می گذارم تا به وقت آمدنت سنگ فرشی کنم برای قدمهایت …
دنیا فرو رفته است؛ افسار دلم را به دستانت بسپار و آنرا به سپیدی عرش دلت برسان …
مهدیا!!! میدانم که هوایم را داری و نمی گذاری که لجن زار دنیایی مرا در خود فرو ببرد …
میدانم!!! که میگیری دستانم و آرام میکنی وجودم را …
و پایان می بخشی به مرگ آینه های وجودم …
به شعمدانی ها سپرده ام شمع وجودشان را آب نکنند پروانه هایشان را دور سرت به پرواز در آورند، اگر بیایی …
سرباز کوچکت از دیار منتظران …