دقیقا نمیدانم چرا اما در قدیم اسمش گورستان بود.وقتی آدم اسمش را می شنید ناخودآگاه پشتش می لرزید.
بعدها تغییر نام پیدا کرد وشد قبرستان.خدایی این نام،وحشت اسم اول را نداشت،اما این روزها این مکان را آرامگاه می نامند .
حالا اسمش را که می شنوی نه تنت می لرزد ونه حتی به یاد قبر و برزخ می افتی،حتی فکر می کنی وقتی می میری قرار است در یک جای امن وآرام زندگی را ادامه بدهی.
کاش این گونه بود اما امان از قبر:آن جا که می گوید من خانه غربت هستم.من خانه وحشت هستم.من خانه کرم ها هستم.من قبر هستم و…
پروردگارا کمکم کن با تغییر واژه ها یادم نرود قرار است به کجا بروم.
برگرفته از حدیث امام صادق(علیه السلام)انا بیت الغربه،انا بیت الوحشه،وانا بیت الدود،انا القبر_(اصول کافی،ج3،ص242)
بعد از کلی در نوبت ماندن وانتظار کشیدن برای تدریس دوصفحه از کتاب فقه استدلالی ،نوبت به من رسید و یکی از دوستان صفحات را برایم مشخص می کند …شنبه آماده باش…من بادیدن عنوان درس تعجب کردم …درس را ترجمه کردم وآماده برای توضیح ،شنبه زنگ آخر ،من شروع کردم و رو به همکلاسی هایم گفتم خانم ها سال اول که مراسم قرعه کشی بود برای کنفراس فقه فکر میکنید چه درسی برای من انتخاب شد و درحال حاضر هم همان درس برای من انتخاب شد فقط با این تفاوت که آن فقه فارسی بود و متن این درس عربی است…گفتند چه جالب نام این درس چیست؟گفتم درس المس المیت وهمه با خنده گفتند خدارحمتت کند…گفتم با اجازه استاد ،حال من پیشنهادی دارم اگر بپذیرید…وپیشنهادم را در کلاس ذکر کردم و عده ای با شوق زیاد لبیک گفتند وعده ای هم که ترسیده بودند ولی چون پیشنهاد آموزنده ای بود با موافقت استاد روبرو شد.الحمدلله
قسمت غسل های سه گانه میت را توضیح دادم وادامه درس برای روز دوشنبه….
فکرمی کنید پیشنهاد بنده چه بود؟
یکی از خصوصیات بارزم اینکه وقتی ناراحت و خسته باشم باید حتما برم خونه و فضای امنیت خونه یه نیم ساعت تو خودم فرو برم و بعد از اون برای یکی درد دل کنم…
دیروز هم خسته بودم.. در واقع ذهنم و روحم کشش تحمل بعضی از مسائل رو نمی داد… وقتی رفتم خونه فقط یه سلام خشک و خال کردم و رفتم تو اتاق…
خونواده که منو میشناختند از جواب سلام دادنم … هیچی نپرسیدند و بعد از سه ربع ساعتی دیدم خواهرم الهام در اتاق رو زد و گفت: در چه حالی؟ نبینم آبجی ما رو غم ببره… زهرا چته؟ تو لکی؟ گوشم را اوردم تا در بست برای تو باشه.
گفتم: هیچی نیست الهام فقط خسته ام. یعنی روحم درد می کنه.
الهام منو در بغل گرفت و گفت: آخ ببین زهرا رو… کی روحت رو کتک کاری کرده؟
گفتم: امروز درس “نظام خانواده در اسلام” داشتیم سر کلاس بحث ازدواج شد… بحثمون درباره ازدواج آسان بود. بحث بچه ها کشیده شد به این که دخترها خیلی پر توقع شدند… حتما باید کارمند براشون بیاد تا بله بدهند…و .. و به چند دختر خانمی که سنشون به سی سال داره نزدیک میشه، نصیحت کردند و گاها یه متکلهایی هم می گفتن…
به محض اینکه کلاس تموم شد دوستم که دیگه سی سال داشت فورا از کلاس بیرون رفت…. چند دقیقه بعد برای مباحثه داخل حیاط دنبالش رفتم و صداش کردم که دیدم داره ریز ریز گریه می کنه…
در چند قدمیش ایستادم گفتم شاید دوست نداشته باشه من گریه هاش ببینم… و بعد دوباره صداش کردم… گفت: چی میگی زهرا جان! الان حوصله مباحثه ندارم. میای یه کم اینجا بشینیم…
الهام در حالی که اخماش به هم گره زده بود، کنجکاوانه بهم داشت گوش می کرد… گفت: خب بهت گفت چرا داره گریه میکنه؟
گفتم: موقعی که پیشش نشستم صحبت نکردم تا خودش بعد از چند دقیقه لب به دهان باز کرد و گفت:
ببین زهرا جان! چند سالی هست که منو میشناسی! من به حمد الهی چهره مناسبی دارم و تمام تلاشم کردم که از هوشی که خدا بهم داده اون رو در راه کسب علم بپردازم. خیلی تلاش کردم که حجب و حیای خود را حفظ کنم. اما چکار کنم که تمام خواستگارام تا می شنوند پدرم یه کارگر ساده است پا پس می کشند؟ من به عرش الهی هم برسم باز بچه یه کارگر هستم.
دستم روی دستش گذاشتم و گفتم: خدا کریمه عزیزم…
گفت: بله منم قبول دارم که خدا کریمه و راه گشاست اما دیگه خسته شدم از زخم زبونها… خسته شدم از نگاه تحقیرآمیز مادر خواستگارها… دیگه خسته شدم از بس مردم سن منو به چرتکه می اندازند…
گفتم: واقعا هیچ خواستگاری نداشتی که تو رو برای خودت بخواه؟
گفت: زهرا؟ خواستگارای من رو میشه تو چند دسته تقسیم کرد:
دسته اول کسانی هستند که پشت تلفن فقط می پرسند: مدرکش چیه؟ کجا کار میکنه؟ باباش چکار است؟
دسته دوم کسانی هستند: که لطف می کنند نمی پرسند اما تا میان خونمون را می بینند؛ منو ندیده پشیمون میشن. چرا دروغ بگم؟ آخه خونمون مبل و پرده آنچنانی و اوپن نیست…
دسته سوم هم خواستگارانی هستند که خوونواده شون می خواد فقط پسرشون از سرشون وا بشه… تازه می خوان من تکیه گاه اقتصادی پسرشون باشم یا اینکه معتاد هست و از دستش ذله شدن که…
گفتم: واقعا هیچ خواستگاری نداشتی که این مشکلا را نداشته باشه؟
گفت: زهرا جان این سه دسته قسمت عمده خواستگارا بودن . چرا کسایی بودن که با شغل پدر من، پرده نداشتن و نداشتن مبلمان کنار اومدن اما موقع حرف از رسم و سنت که میشد واقعا خانواده ما توان این همه خرج برنمیومد…
گفتم: مگه رسم و رسومشون چی بوده؟ بهر حال هر دختر باید جهیزیه داشته باشه…
گفت: آخه زهرا یه حرف می زنن و یه حرف می شنوی… مادر پسره اومده خونمون همون جلسه دوم میگه : من وایه (آرزو) داشتم که پسرم رو داماد کنم تا خلعتش رو بپوشم… بعد از خلعت فلان و فلان حرف می زنه که باید برای مادر شوهر سه دست کامل بزاریم هر چند دو سه دختر و داماد و پسر و جاری داشت…
بعد میاد سر رسم رسوم عقد و عروسی حرف می زنه که ما خرج عروسی و عقد می دیم اما پا تختی و شب سومی و … وظیفه خانواده عروس هستند و فورا لیست 350 نفری خانواده شون رو به رخ پدر و مادرم میکشه…
از جهزیه هم که نمی خواد چیزی بگی.. چون پسرشون یه خونه مهر ثبت نام کرده توقع داره که تمام کابینت و موکت و کمد کشی و … خونه رو من رو جهیزیه ام بزارم…
زهرا تو خودت مجردی و می دونی درسته که ما مجردها فراغ زمان داریم اما تشتت فکری و روانی خیلی زیادی داریم و کنترل کردن و در مسیر رضای الهی قرار دادنش چقدر سخته اما زخم زبون کسی که هیچ یک از این تحقیرها را نچشیده سخته… دختری که فقط چون باباش معتمد فلان محل هست یا دختر فلان کارمند هست اگر زیبا نباشه اگر مدرک و دانشی نداشته باشه اگر سیمایی نداشته باشه همون موقعیت اجتماعی باباش براش بسه… حالا همین آدم می خواد تو رو توصیه به تقوای الهی بده که ازدواج زود هنگام موجب کامل شدن نصف دینت میشه… و …
که الهام رو من کرد و گفت: کاری که از دست تو بر نمیاد فقط می تونی براش دعا کنی… و سعی کن اشتباه دیگران که از ماجرا خبر ندارن شروع به نصیحت می کنند تو این کار رو نکنی…
سلام دوستان عزیز.این دلنوشته را به صورت داستان کوتاه درباه ی رسم های ازدواج تالیف کردم واین یک داستان برگرفته از گفت وگوی دوستانم است .
ستاد سخائی بزرگوار
موزو انشا: عزدواج
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید
بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش
به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید
زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند.
مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید
من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند.
همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود.
دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
سلام دوستان گرامی ،امیدوارم سلامت باشید واز لحظه لحظه زندگیتان نهایت استفاده را ببرید که بعدها حیف ودریغ نخورید ودستان خدا را در زندگی فراموش نکنید و برنامه برای خود داشته باشید واز کمک های ناگهانی خداوند بنویسید ودر آخر هفته وماه می بینید که چقدر معجزه رخ داده وشما از آن بی خبر هستید وگاهی اوقات زبان را به ناشکری باز میکنیم پس بخاطر تمام چیزهای که به ما ارزانی داشتی،
الحمدلله…شکرا لله….شکرا لله…شکرا لله
تو را نمی دانم؛
اما من دلم روشن است
به تمام اتفاقات خوب در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده
به لبخندی که یک روز بر لبمان می نشیند
به اجابت شدن دعاهایمان
به برآورده شدن آرزوهایمان
به محو شدن غم های دیرینه مان
من دلم روشن است
یک روز کسی از راه می رسد
پای حرف هایش می ایستد
و دیگر ترس از دست دادانش را به دلهایمان راه نخواهیم داد
روزی از راه می رسد
و ما برای یک روز هم شده آنچنان که باید، زندگی میکنیم
آری،
من دلم روشن است.