از ماجرا خبر ندارن شروع به نصیحت می کنند.....
یکی از خصوصیات بارزم اینکه وقتی ناراحت و خسته باشم باید حتما برم خونه و فضای امنیت خونه یه نیم ساعت تو خودم فرو برم و بعد از اون برای یکی درد دل کنم…
دیروز هم خسته بودم.. در واقع ذهنم و روحم کشش تحمل بعضی از مسائل رو نمی داد… وقتی رفتم خونه فقط یه سلام خشک و خال کردم و رفتم تو اتاق…
خونواده که منو میشناختند از جواب سلام دادنم … هیچی نپرسیدند و بعد از سه ربع ساعتی دیدم خواهرم الهام در اتاق رو زد و گفت: در چه حالی؟ نبینم آبجی ما رو غم ببره… زهرا چته؟ تو لکی؟ گوشم را اوردم تا در بست برای تو باشه.
گفتم: هیچی نیست الهام فقط خسته ام. یعنی روحم درد می کنه.
الهام منو در بغل گرفت و گفت: آخ ببین زهرا رو… کی روحت رو کتک کاری کرده؟
گفتم: امروز درس “نظام خانواده در اسلام” داشتیم سر کلاس بحث ازدواج شد… بحثمون درباره ازدواج آسان بود. بحث بچه ها کشیده شد به این که دخترها خیلی پر توقع شدند… حتما باید کارمند براشون بیاد تا بله بدهند…و .. و به چند دختر خانمی که سنشون به سی سال داره نزدیک میشه، نصیحت کردند و گاها یه متکلهایی هم می گفتن…
به محض اینکه کلاس تموم شد دوستم که دیگه سی سال داشت فورا از کلاس بیرون رفت…. چند دقیقه بعد برای مباحثه داخل حیاط دنبالش رفتم و صداش کردم که دیدم داره ریز ریز گریه می کنه…
در چند قدمیش ایستادم گفتم شاید دوست نداشته باشه من گریه هاش ببینم… و بعد دوباره صداش کردم… گفت: چی میگی زهرا جان! الان حوصله مباحثه ندارم. میای یه کم اینجا بشینیم…
الهام در حالی که اخماش به هم گره زده بود، کنجکاوانه بهم داشت گوش می کرد… گفت: خب بهت گفت چرا داره گریه میکنه؟
گفتم: موقعی که پیشش نشستم صحبت نکردم تا خودش بعد از چند دقیقه لب به دهان باز کرد و گفت:
ببین زهرا جان! چند سالی هست که منو میشناسی! من به حمد الهی چهره مناسبی دارم و تمام تلاشم کردم که از هوشی که خدا بهم داده اون رو در راه کسب علم بپردازم. خیلی تلاش کردم که حجب و حیای خود را حفظ کنم. اما چکار کنم که تمام خواستگارام تا می شنوند پدرم یه کارگر ساده است پا پس می کشند؟ من به عرش الهی هم برسم باز بچه یه کارگر هستم.
دستم روی دستش گذاشتم و گفتم: خدا کریمه عزیزم…
گفت: بله منم قبول دارم که خدا کریمه و راه گشاست اما دیگه خسته شدم از زخم زبونها… خسته شدم از نگاه تحقیرآمیز مادر خواستگارها… دیگه خسته شدم از بس مردم سن منو به چرتکه می اندازند…
گفتم: واقعا هیچ خواستگاری نداشتی که تو رو برای خودت بخواه؟
گفت: زهرا؟ خواستگارای من رو میشه تو چند دسته تقسیم کرد:
دسته اول کسانی هستند که پشت تلفن فقط می پرسند: مدرکش چیه؟ کجا کار میکنه؟ باباش چکار است؟
دسته دوم کسانی هستند: که لطف می کنند نمی پرسند اما تا میان خونمون را می بینند؛ منو ندیده پشیمون میشن. چرا دروغ بگم؟ آخه خونمون مبل و پرده آنچنانی و اوپن نیست…
دسته سوم هم خواستگارانی هستند که خوونواده شون می خواد فقط پسرشون از سرشون وا بشه… تازه می خوان من تکیه گاه اقتصادی پسرشون باشم یا اینکه معتاد هست و از دستش ذله شدن که…
گفتم: واقعا هیچ خواستگاری نداشتی که این مشکلا را نداشته باشه؟
گفت: زهرا جان این سه دسته قسمت عمده خواستگارا بودن . چرا کسایی بودن که با شغل پدر من، پرده نداشتن و نداشتن مبلمان کنار اومدن اما موقع حرف از رسم و سنت که میشد واقعا خانواده ما توان این همه خرج برنمیومد…
گفتم: مگه رسم و رسومشون چی بوده؟ بهر حال هر دختر باید جهیزیه داشته باشه…
گفت: آخه زهرا یه حرف می زنن و یه حرف می شنوی… مادر پسره اومده خونمون همون جلسه دوم میگه : من وایه (آرزو) داشتم که پسرم رو داماد کنم تا خلعتش رو بپوشم… بعد از خلعت فلان و فلان حرف می زنه که باید برای مادر شوهر سه دست کامل بزاریم هر چند دو سه دختر و داماد و پسر و جاری داشت…
بعد میاد سر رسم رسوم عقد و عروسی حرف می زنه که ما خرج عروسی و عقد می دیم اما پا تختی و شب سومی و … وظیفه خانواده عروس هستند و فورا لیست 350 نفری خانواده شون رو به رخ پدر و مادرم میکشه…
از جهزیه هم که نمی خواد چیزی بگی.. چون پسرشون یه خونه مهر ثبت نام کرده توقع داره که تمام کابینت و موکت و کمد کشی و … خونه رو من رو جهیزیه ام بزارم…
زهرا تو خودت مجردی و می دونی درسته که ما مجردها فراغ زمان داریم اما تشتت فکری و روانی خیلی زیادی داریم و کنترل کردن و در مسیر رضای الهی قرار دادنش چقدر سخته اما زخم زبون کسی که هیچ یک از این تحقیرها را نچشیده سخته… دختری که فقط چون باباش معتمد فلان محل هست یا دختر فلان کارمند هست اگر زیبا نباشه اگر مدرک و دانشی نداشته باشه اگر سیمایی نداشته باشه همون موقعیت اجتماعی باباش براش بسه… حالا همین آدم می خواد تو رو توصیه به تقوای الهی بده که ازدواج زود هنگام موجب کامل شدن نصف دینت میشه… و …
که الهام رو من کرد و گفت: کاری که از دست تو بر نمیاد فقط می تونی براش دعا کنی… و سعی کن اشتباه دیگران که از ماجرا خبر ندارن شروع به نصیحت می کنند تو این کار رو نکنی…
سلام دوستان عزیز.این دلنوشته را به صورت داستان کوتاه درباه ی رسم های ازدواج تالیف کردم واین یک داستان برگرفته از گفت وگوی دوستانم است .