به دیگران کاری نداشته باش...
10 فروردین 1395
زنگ تامل
حکیمی در ساحلی نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر! حکیم نگاه عمیقی به او کرد و سپس با انگشت خود خطی روی شنها کشید و گفت: کوتاهش کن
مرد با کف دست مقداری از خط را پاک کرد. حکیم نپذیرفت و به او گفت برو و سال بعد دوباره بیا!
مرد رفت و یک سال بعد دوباره آمد، حکیم دوباره خطی کشید و گفت حال کوتاهش کن
مرد این بار مقدار بیشتری از خط را بپوشاند.
حکیم بازهم نپذیرفت و گفت برو و یک سال بعد دوباره بیا!
سال بعد باز حکیم خطی کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمیدانم و خواهش کرد حکیم خود پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار خط قبلی کشید و گفت حالا آن خط کوتاه شد. نیازی به دشمنی و خصومت با دیگران نیست.