به جانب قفس شیرها تو اول رو
شعری درباره ی بزرگواری امام هادی(علیه السلام)
بگفت تا متوکل زنی از نسل عرب
که یا امیر! منم دختر علی، زینب
حسن برادر و زهراست مادرم به نسب
ز آسمان ولایت منم همان کوکب
خلایق از سخن او به حیرت افتادند
که قصه را به امام دهم خبر دادند
امام آمد و اول نصیحتش فرمود
ولی نداشت نصیحت برای آن زن سود
ولی حق که به جان و تنش سلام و درود
گشود غنچه لب را بدو چنین فرمود
که گوشت بدن پاک اهل بیت کرام
بود به حکم خدا بر هر درنده حرام
به راستی اگر دعوی است در گفتار
به جانب قفس شیرها قدم بگذار
سخن بگوی به آنان نشانشان به کنار
بگفت ای به بزرگیت کرده حق اقرار
اگر که صدق بود گفته ات زمن بشنو
به جانب قفس شیرها تو اول رو
از این سخن متوکل شدی بس دلشاد
ولی امام که جان جهان فدایش باد
به جانب قفس شیرها قدم بنهاد
چو چشم شیران به روی حضرتش افتاد
به خاک مقدمش از عجز و لابه افتادند
سرشک ریخته صورت به پاش بنهادند
کنار خویش چو روی امام را دیدند
بگرد یوسف زهرا هماره گردیدند
سرشک شوق چو باران ز دیده باریدند
گل وصال زگلزار حسن او چیدند
یکی از آنان با حضرتش سخن می گفت
ز رنج پیری و احوال ضعف تن می گفت
که ای ولی الهی اگر چه من شیرم
ولی زکثرت سن افتاده و پیرم
ز رنج پیری در این قفس زمین گیرم
زبس گرسنه به سر می برم ز جان سیرم
ز شیرهای جوانتر بخواه ای سرور
که وقت خوردن طعمه، به من کنند نظر
امام گفت بود تا گرسنه این حیوان
به سوی طعمه نیایند شیرهای جوان
قدم نهاد بردن از قفس لب خندان
فتاد زن به قدم های حضرتش گریان
که ای ولی خدا شرمگین و منفعلم
نه زینبم، منما پیش دیگران خجلتم
شنیده ام متوکل که سخت گشت حقیر
تو گوی از حسد آمد به سینه وی تیر
بگفت آن زن بیچاره را کنند اسیر
برند جانب شیران به جرم این تزویر
فرستاده به حالش نظاره می کردند
که شیرها تن او پاره پاره می کردند