امام حسین علیه السلام
مَن حاوَلَ اَمراً بمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتَ لِما یَرجُو وَاَسرَعَ لِمَجئ ما یَحذَرُ
آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.
(الکافی،ج2،ص373)(الکافی،ج4،ص117)
امام حسین علیه السلام
مَن حاوَلَ اَمراً بمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتَ لِما یَرجُو وَاَسرَعَ لِمَجئ ما یَحذَرُ
آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد.
(الکافی،ج2،ص373)(الکافی،ج4،ص117)
بسم الله الرحمن الرحیم
چهره هایی در تاریخ بشریت ظهور کرده اند که یک بار دیدن یا شنیدن توصیفی از آنان ،برای اطلاع از وقاحت وبی شرمی بی نهایت وشدت مبارزه ی آن ها با حق وحقیقت که یک انسان نما می تواند داشته باشد ، کفایت می کند.
بی تردید یزید یکی از آن چهره هاست که به تنهایی مجمع خیانت نسل ورذالت خانوادگی ونشو ونمای خود محوری ولذت پرستی و کامجویی حیوانی را در وجود خود جمع کرده است .نخستین جمله را از عبد الرحمن ابن خلدون مولف مقدمه تاریخ معروف میشنویم ،او می گوید:
روز دوشنبه فرا رسید بعد از سلام واحوال پرسی یکسره میرم سراغ چیزی که قرار بود الهام جان آن چیزی که میخواستم آوردی؟ بله این بسته است. وای چه بسته قشنگی فقط مواظب باش بچه های کلاس با خبر نشوند! باشه ،زنگ منطق تمام شد زنگ مباحثه شروع شد الهام از مادرت اجازه گرفتی ؟بله ،اضطراب نداری؟نه،زهراخانم شماهم آماده باش هروقت گفتم شروع کن!باشد،سمانه خانم شما هم لطفا زحمت بکشید وسایل پذیرایی را آماده کنید تا بچه ها مشغول خوردن باشند و توجه کمتری روی این موضوع داشته باشند.صحبت شده میتوانیم داخل دفتر اساتید برانامه داشته باشیم به علت اینکه به فرش نیاز داریم ،الهام خانم بله مشکلی نیست فقط یه چیزی به فیلم بردار نیاز داریم کسی نیست زهرا من تا انجایی که بتوانم فیلم میگیرم خیلی ممنون ،مطلب های که قرار بگویم را مرور می کنم صدای زنگ بلند شد وهمه آماده وبا ذکر بسم الله وارد شدیم دیدم افسانه خانم منتظر کلاس شروع شود پیشنهاد فیلم برداری را دادم و او نیز قبول کرد الحمدلله این هم از عکاس وفیلم بردار،شما کارت از همین الان شروع میشود من میخواهم بسته را باز کنم شما از حالت بچه ها نسبت به آن فیلم میگیرید…من با کمک الهام جان بسته را باز کردم منظورم از بسته آخرین لباسی است که همه میپوشند ،شروع به باز کردن کفن کردیم چند تیکه پارچه سفید که از کربلا تهیه شده بود دوستان با دیدن کفنی شروع به سوال و عده ای هم که از ماجرا خبر داشتند شروع به عزاداری کردند ولی به سبک خنده ،خیلی خوش حال شدم این دوستان شروع به خندیدن کردند وفضا را با خنده مدیریت کردند عزاداری وخنده باهم انجام میدادندالبته در کنار همه اینها من چند نکته خدا خواسته بیادم آمد وبرای کسانی که میترسیدند گفتم این پارچه سفید را لمسش کنید ببنید ،فکر کنید کدام از اعمالمان باکفنی ومرگ مغایرت دارداصلاحش کنیم و قبل از اینکه دیر شود ترس ندارد فکر دارد!استاد وارد شد بعد از سلام واحترام خدمت استاد،استاد گفت نوبت چه کسی است تدریس کند من گفتم استاد مقداری از درس جلسه قبل مانده است قول میدهم زود تمامش کنم قرار شده بود که یکی از دوستان پارچه کفنی را بیاورد ومن موقع درس دادن به دوستان نشان دهم که اشنا باشند ولی من از این فرصت استفاده کردم الهام می آیی کمک ،الهام روی زمین بخواب طوری که رو به قبله باشیدمن رفتم تکیه پارچه های کفنی را آوردم صدای قران خواندن عبدالباسط از گوشی زهرا فضا را پر کرده بود وبعدبه کیفیت نوشته های کتاب فقه دوست زنده ام را کفن کردم الهام که در نقش مرده را داشت ، و از خنده چشمانش باز نمیشد تا اینکه رسید به پارچه سرتاسری ودوستم را درمیان آن گذاشتم و پارچه با کمک زهرا پیچاندیم ودوطرف آن را گره زدیم و گره زدن خیلی سخت بودزهرا گره زد ولی من دلم نیامد وگره نزدم و به مرده اشاره کردم پارچه را با پایت نگه دار وبا گفتن الله اکبر مرده زنده شد ودوستان شروع به فرستادن صلوات کردند الحمدلله تمام شد واتفاقی پیش نیامد دوستان شروع به تشکر از گروه ما کردند که خیلی خوب اجرا شد ومن هم از دوستان برای هماهنگی که در کار داشتند تشکر می کنم . ان شاءالله سلامت باشند و عاقبت بخیر شوند ان شاءالله…
امام حسین (علیه السلام) می فرمایند:به درستی که من مرگ راجز سعادت نمی بینم وزندگی با ستمکاران را جز محنت نمی دانم.(تحف العقول،ص245)
عکس از میت
عکس از زنده شدن میت
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز…!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند…