01 اردیبهشت 1396
هیمن سینه ریز را سفت توی مشت گرفته است.زبانم بند آمده است و می ترسم حرفی بزنم وکار را خرابتر بکنم. دیگر راضی هستم.ریژان بی صفت طلا را ببرد وکاری به من و هیمن نداشته باشد.این جانوری که من می بینم، از ایرج هم هیچ سراغی ندارد.ریژان نوک تفنگش را رو به سینه… بیشتر »
نظر دهید »