06 دی 1395
سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید چای را با سوهان نخورید. همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند را ول کنید. من این دفعه که بروم قطعا شهید میشوم.… بیشتر »
1 نظر
03 دی 1395
راه تا قم سخت و طولانی بود. اما هر راه طولانی هم بالاخره تمام می شود. چشمم که به دروازه قم افتاد، گره بغضم باز شد. از شادی رسیدن نبود، اما از ناراحتی هم نبود. شاید من هم مثل اسماء دیوانه شده بودم. باور نمی کردم این شهر خشک و بی آب و علف، دروازه ای به… بیشتر »