ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ،
ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ،
ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ، ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ …
ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ،
ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎ روﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ.
اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید…
اما: پسرﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ ﯾﻪﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ…
ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ…وﺁﺭﺍﻣﺶ از ان ﻛﺴانی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩقند…
ﻟﺬﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ افراد صادﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ، از آن ﻛﺴانیست ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨند…
اِمام سجاد (علیه السّلام) :
«مَنْ لَمْ یَرْجُ النّاسَ فى شَىْءٍ وَ رَدَّ أَمْرَهُ إلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فى جَمیعِ اُمورِهِ اسْتَجابَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ فى کُلِّ شَىْءٍ؛»
«هر کس در هیچ کارى به مردم امید نبندد و همه کارهاى خود را به خداى عزوجل واگذارد، خداوند هر خواستهاى که او داشته باشد اجابت کند.»
کافى، ج2، ص 148، ح 3؛ نهج الدعاء، ج 1، ص 616
هو العزیز
از سعدی استاد سخن
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
بسر چشمه برشد بسنگی نوشت
برین چشمه چون مابسی دم زدند
برفتند چون چشم برهم زدند
گرفتند عالم بمردی و زور
ولیکن نبردند باخود بگور
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمودند:
به خدا سوگند، اگر حقّ یعنى خلافت و امامت را به اهلش سپرده بودند؛ و از عترت و اهل بیت پیامبر صلوات اللّه علیهم پیروى ومتابعت کرده بودند حتّى دو نفر هم با یکدیگر درباره خدا و دین اختلاف نمى کردند.
و مقام خلافت و امامت توسط افراد شایسته یکى پس از دیگرى منتقل مى گردید و در نهایت تحویل قائم آل محمّد عجّل اللّه فرجه الشّریف ، و صلوات اللّه علیهم اجمعین مى گردید که او نهمین فرزند از حسین علیه السلام مى باشد.
.(الا مامة والتبصرة : ص ۱، بحارالا نوار: ج ۳۶، ص ۳۵۲، ح ۲۲۴.)
یـــــازهــــــــــرا
گریه نکن فضه ببین حالم چه خوب است
زهرا همان زهرا فقط وقت غروب است
گریه نکن فکری به حال بچه ها کن
فکری به حال پر و بال بچه ها کن
فضه حواست باشد آنها کوچک هستند
سنی ندارند آه،خیلی کودک هستند
این بچه ها خیلی به من وابسته هستند
از بستر بیماری من خسته هستند
این بسترم را بعد مرگم جمع کن زود
تا زود یادشان رود مادر کجابود
این بسترم راجمع کن وقتی که رفتم
بال و پرم را جمع کن وقتی که رفتم
تاکید دارم که تو فکر بچه ها باش
فکر فضای خانه و آب و غذا باش
فکری به حال قلبشان که سوخته کن
فکری به حال چشم بر در دوخته کن
به مرتضی گفتم که در تعویض گردد
تا حال خانه دور از پاییز گردد
فضه,عزیزم خوب خانه را نظر کن
فکری برای حال آن دیوار و در کن
من شسته ام اما ببین دیوار پاک است؟
که دیدن یک لکه ی خون دردناک است
تاکید دارم خونی از من جانماند
از فاطمه چیزی در این دنیا نماند
فضه حسین و زینبم باهم عجینند
در شادی و غم هر دو باهم همنشینند
توبیشتر فکری بحال مجتبی کن
فکری برای رفتنش از کوچه ها کن
خیلی دلش ترسیده تنهایش نذاری
قلبش نگیرد با غم مادر نداری
او کوچه بامن بود دید آن ضربه ها را
آن ضربه های بیهوا با دست وپا را
گفتم فراموشش کن آخر مرد مادر
تنهاترین مرد غیور درد مادر…
فضه کمک کن یاد آن غمها نیفتد
در بین کوچه مجتبی تنها نیفتد
اما همین یک مطلب من جان فضه
بعد از من این دست من ودامان فضه
من به علی هم گفته ام فضه،حسین،آب
تاکید دارم باز هم فضه حسین، آب
او نیمه شبها تشنگی دارد همیشه
از تشنگی او اشک می باردهمیشه
بالاسرش هر شب ببر یک کاسه آبی
تا آب را نگذاشتی فضه نخوابی
دیگر کلام آخرمن یاور من
توبهترین بودی برایم مادر من
تنها همین یک غم برایم مانده تابوت
داغی به روی این دلم بنشانده تابوت
اسما برایم طرح تابوتی کشیده
که دور آن دیواره تا بالارسیده
تابوت اگر اینگونه شد… ممنونِ اسما
فضه تومیگویی علی میسازد آن را؟