بعد از رسیدن به ترمینال، خودم را به نیمکتی که از دست آفتاب به زیر سایه ی درخت نارنج پناه برده بود، رساندم.
منتظر سرویس بودم ودر چند دقیقه کل سفر را در برابر چشمانم مانند فیلمی که روی دور تند زده باشند مرور کردم از سختی که در اتوبوس رفتن به قم تا شور و هیجان برگزاری همایش فعالان فضای مجازی و سخنرانی های در مورد آموزش باز آفرینی محتوای دینی و در آخر لذت زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و مسجد جمکران …تا پایین آمدن از پله های اتوبوس و رسیدن به مقصد مانند یک چشم برهم زدن، گذشت.
همه سفر هایم را مانند این دنیا می بینم و عالم مرگ …
دنیا مانند سفر می دانم ومرگ را مانند رسیدن به مقصد…
هر چند در سفرهای دنیاییم دست پر و با سوغاتی های رنگارنگ و گوناگون باز می گردم اما نمی دانم در آخرت هم چمدانم مانند این دنیا سوغاتی دارد!
گاهی اوقات برخی رفتارها خشمگینم میکند، برای تسکین عصبانیتم تنها یک جمله آرامم میکرد: «اگر تو هم مانند او رفتار کنی مثل او هستی!»
آرام شدنم لحظهای بود، بعد از ترک محل هجوم افکار و اوهام به ذهنم چنگ میانداختند و چوب توبیخ بر سرم میزدند که چرا جوابش را ندادم! اگر این بار نیش و کنایه و بیاحترامی دیدم حتما پاسخ میدهم!
اما باز هم مراعات حالش را میکردم یا به خودم میگفتم: بزرگتر است دیگر! تو کوتاه بیا! این کشمکش بین اوهام و وجدان بدجور نفس گیرم کردهبود، تا اینکه در اولین جلسه از کلاس فلسفه خداشناسی شرکت کردم! و چه خوش اقبال بودم که استاد قبل از شروع درس، بحثی اخلاقی را پیش کشید که پاسخ به نفس من بود… “
اگررفتار و برخورد کسی متناسب با شخصیت شما نبود، اگر نیش و کنایه هایشان خارج از حوصله شما بود، در مقابل رفتارشان صبر کنید و با این دید نگاه کنید که شاید او پلهای باشد برای پرورش روح شما، برای رسیدن به خدا و رسیدن به کمال، و این یک امتحان بندگی است.
دراین حالت است که نفس در حضور خدا آرام میگیرد و دیگر خشمگین نمیشود…” تنها معادلهای که جوابگوی نفس شد… آتش با آتش خاموش نمیشود…
به قلم:
پرهون
همه اعمال دینی که انجام داده بود روی کاغذ نوشته وبه من نشان داد.
خیلی منظم و محکم برنامه چیده بود.
نام نماز هایی را دیدم که من اسمش را اولین بار می خواندم…
به یاد کلام استاد اخلاق افتادم که می گفت قبل از اینکه سرعت بگیرید از لاستیک های ماشین مطمین شوید اگر لاستیک ها تحمل سرعت بالا را نداشته باشند می ترکد وماشین چندین بار روی زمین غلت میزند و واژگون می شود.
نفس هم تحمل فشار زیاد را ندارد مواظب باشید واژگون نشوید.
به قلم:
پرهون
دیشب کلاس اسلحه شناسی داشتم.
استاد در مورد اسلحه ها توضیح می داد؛ کلاش، برنو، تک تیرانداز و…
وزن و برد اسلحه هاهم متفاوت است. هرکدام استفاده اش برای مکانی خاص است. سلاح جنگی
تک تیرانداز برای نبرد تن به تن
مانند ما انسان ها که هر کدام کاری از دست مان بر می آید.
سلایق متفاوت، هنرهای متفاوت
و حتی مانند اسلحه برد های متفاوت، برد که می گویم منظورم این است که اعمال بعضی از افراد تاثیرگذاری بیشتری بر روی دیگر افراد دارد.
برد شما چقدر است؟
پسرایل قوی وسخت کوش است و دلسوزانه در دامداری به پدر کمک می کند.
از خواب صبحگاهی خود می زند تارضایت پدر را جلب کند. بعد از سالها درسخواندن در چادر سفید، حالا وقتش بود که از ایل جدا شود و برای ادامه تحصیل به شهر برود.
قبل از رفتنش پدر ومادراز او قول گرفتند که حتما بعد از معلم شدن دوباره به ایل باز گردد به بچه های ایل خدمت کند. بچه های باهوش ایل که با سختی زندگی می کنند و گاهی اوقات هم استعدادهایشان بخاطر نبود مدرسه وامکانات از بین می رود.
سال آخر دانشسرا بود که کلی نقشه های آموزشی برای بچه های ایل می کشید که جنگ شد و بین رفتن ونرفتن یک فکر بود .اگر به جنگ برود تکلیف بچه های بی سواد چه می شود! اگر هم به جنگ نرود فکر امنیت آینده ایل که تشکیل شده از خانواده وبستگانش وتمام بچه ها بود چه می شود!
تابستان بعداز تمام کردن تحصیلات به ییلاق رفت، سیاه چادرهای ایل وطایفه اش از دور نمایان بود وقتی با پدرش از جنگ گفت وآینده ایل را ترسیم کرد.پدرش رضایت داد، اما راضی کردن مادرش بخاطر دلبستگی که به او داشت، طول کشید.
به جبهه رفت، در جبهه بخاطر تحصیلاتش به عنوان معلم جبهه شناخته شد، کارش را شروع کرد سختی برای او معنا نداشت وبا تکی چادر برزنت باقی مانده از تیرباران جنگ و تکه زیرانداز حصیری و چند کتاب که کفاف تمام بچه ها را نمی داد. درس به نوجوانان را شروع کرد. خودش نه روی حصیر می نشست و نه سایه استفاده می کرد زیر نور سوزان خورشید و خاک داغ خوزستان می نشست، تا جای بزرگ مردان کوچک تنگ نباشد. روزها درس می داد وشب ها تفنگ کلاش را بر می داشت و مبارزه می کرد.
صبح بعد از نماز صبح کلاس را شروع کرد بعد از آموزش چند عمل ریاضی و ادبیات، معلم احساس خفگی می کرد نمیدانست علتش چیست! وبه درس دادن ادامه داد که صدای هواپیماهای جنگی، صدای معلم را خاموش کرد ومعلم وبچه ها سرشان را به آسمان بردند. بچه ها که با سلاح سرکلاس حاضر بودند دست به اسلحه شدند که معلم گفت: آرام باشید، نخلستان اجازه دیدن ما را به او نمی دهد. روز به روز وضعیت قرمز پر رنگ تر می شد. ولی با این حال معلم مقاومت می کرد واجازه تعطیل شدن کلاس را نمی داد، شجاعت و دلیری معلم باعث شده بود که بچه ها معلم را دوست داشته باشند و او را الگوی خود قرار دهند.
یک روز خمپاره ای مهمان کلاس شد ومعلم وبچه ها زخمی شدند وبه بیمارستان رفتند. معلم یک پایش را از دست داد ولی بچه های کلاس آسیب جدی ندیدند. بچه ها آخرین ملاقات را با معلم داشتند اشک در چشمانشان می غلتیدید اما از معلم درس مقاومت را گرفته بودند واشکشان جاری نمی شد.
حال دیگر معلم جانباز شده بودوبه ایل بازگشت وبعد از دیدار با افراد بزرگ ایل و خانواده و بستگان، یک روز را تلف نکرد وبا کمک پدرش و بچه های تنومند ایل چادر سفید که نماد مدرسه ی عشایری بود را برپا کرد وتخته سیاه را نسب کرد وبا خط خوش روی آن نوشت بسم الله الرحمن الرحیم و خدمت به بچه های ایل را شروع کرد. چادر سفید از پایه اول تا پنجم را در خود جایی می داد.
معلم هیچ وقت خسته نشد و در درس دادن توقف نکرد.
به قلم:
پرهون