چندسال پیش به عنوان مبلغ معتکف عازم یکی از روستاهای اطراف شهر شدم. مسجدی که با کمکهای نقدی مردم روستا ساخته شده بود و از حداقل ترین امکانات برخوردار. کمبود امکانات باعث نشد که زنان روستا در اعتکاف شرکت نکنند و برخلاف آماری که به ما دادند حدود هفتاد نفر از کودک سهساله که به همراه مادرش آمده بود تا خانمی که حدودا هفتاد و پنج سالش بود. از همه قشر معتکف داشتیم، تحصیل کرده و افرادی که در دوران آنها روستا فاقد مدرسه بوده و امکان تحصیل برای دختران نبوده. قرار بود من و یکی از دوستان طلبه، برنامه ریزی داشته باشیم و برنامههای فرهنگی برای معتکفین برای تمام سنین اجرا کنیم. قبل از اینکه به روستا برویم از صفحات اینترنتی خاطرات و تجربههای تبلیغی برادران طلبه را جمع کردیم اما زمانیکه در مسجد روستا مستقر شدیم و با بانوان روستا آشنا شدیم هیچ یک از تجربههای تبلیغی برادران طلبه قابل استفاده نبود. و هرشب برنامهها را تغییر و تکمیل میکردیم و بر روی تابلو برای آگاه شدن معتکفین مینوشتیم و برنامههایی هم برای دخترانی که تازه به سن تکلیف رسیده بودند مینوشتیم و از دختران دانشجو و تحصیل کردهی روستا هم نباید غافل میشدیم خلاصهای از کارهای فرهنگی که انجام دادیم؛ آموزش احکام شرعی به دختران و بانوان به صورت جداگانه، مسابقه نقاشی و کتابخوانی برای دختران دبستانی و راهنمایی و آموزش قرائت قرآن، سخنرانی با محتوای اعتقادی و اخلاقی برای بانوان روستا، آموزش قرائت قرآن به صورت فردی برای جوانان و دانشجویان، برگزاری مراسم دعاخوانی دستهجمعی، پخش کلیپ برای دختران دبستان تا دبیرستان بعد از افطار و شام و استراحت کوتاه. اهدا جوایز به دختران نه ساله که در اعتکاف شرکت کردند. خواندن داستانهای جذاب و خندهدار برای کودکان و دبستانیها و پاسخ به سوالات درسی. پاسخ به مسائل شرعی و اعتقادی برای تمام سنین. برگزاری حلقه صالحین برای نوجوانان.
برنامه اعتکاف تمام شده بود و همه مشغول جمع کردن وسایل های خودشان ومسجد شلوغ شده بود، که زهرا اومد پیشم و با زبان بچگانه گفت: خاله ببین انگشت پام رو بستم تا مادرم منو گم نکنه. نمی دونستم باید چکار کنم! که مادرش و دوستانش خندیدند. #مسجد_روستا #به_قلم_خودم
اگر در معرض گناه قرار گرفتید، چگونه خود را راضی میکنید که گناه نکنید!؟
پند سوم:
رو مجردشو
مجرد را ببین!
پند دوم:
شکرگذاری رو تعریف کن!؟
نعمت، گناه، شکرگذاری…
ادامه بده…
سهم او از دریا یک مشت آب و وسعت دید او از دشتها یک مشت خاک است..
اقتدار یک کوه را با سراشیبی تند و نفس نفس زدن میداند
چندوقتیست قصد دارم قدرت خداوند را برایش توضیح دهم اما نمیدانم از کجا شروع کنم؟!
اگر دشت،دریا، کوه و جنگل را میدید راحت میتوانستم قدرت خداوند را به تصویر بکشم اما اکنون چشمان اوچه بگویم! چگونه بگویم! چگونه قدرت خداوند را ترسیم کنم
روبرویش نشستم و دستی برموهایش کشیدم و پیشانیش را بوسیدم
دستانش با دو دست میگیرم، گرمی دستانش را احساس میکنم. میپرسد مادر چرا دستانت سرد است! بهانه میآورم که دستانم را با آب سرد شستهام، اما او درست گفت، دستانم سرد شده، سرانگشتانش با سر انگشتانم نوازش میکنم.
بدون مقدمه، دست راستش را گرفتم و دوانگشتش را به روی نبض دست چپ گذاشتم، با تعجب پرسید مادر چکار میکنی!
گفتم چند لحظه گوش کن! چه میشنوی!
پرسیدم چه میشود؟!
گفت: چیزی را حس میکنم که از داخل به پوستم ضربه میزند و آن را بالا و پایین میکند،.
پرسید اسمش چیست؟
پاسخ دادم، اسمش نبض است و این بالا و پایین، نیز میگویند تپیدن..
دوباره دو انگشتانش را گرفتم و به روی نبض گردنش گذاشتم، سکوت کرد!
پرسیدم چه میشود!؟
گفت مثل قبل بالا و پایین، نه نبضم میتپد.
بعد با تمام پهنای دستش بروی قلبش گذاشتم.
سکوت کرد و از چهرهاش مشخص بود که به فکر فرو رفت.
خودش دوباره انگشتش را به روی نبض دست چپ و بعد دستش را بروی قلبش گذاشت.
دوباره انگشتانش را به روی نبض گردن و بعد دوباره دستش را به روی قلبش میگذارد.
پرسیدم چه حس کردی!؟
گفت: یک نظمی بین آنها بود باهم میتپیدند.
برایش توضیح دادم که با تپیدن قلب، خون در رگها جریان مییابد و این خون با گردش در بدن و رسیدن به نبض، نبض نیز همراه با قلب میتپد.
تا تو بتوانی راه بروی، غذا بخوری و نفس بکشی.
خدا بدنت را با یک نظم آفریده و به سرانگشتانت توانایی داده که به جایی چشمانت باشند.
ما دو چشم داریم اما تو ده چشم برای دیدن داری.
این نظمی که در بدن ما است را هیچ کس نمیتواند برقرار کند به جزء خداوند. خداوند قادر وتواناست
نه تنها بدن من و تو، بلکه تمام بدن انسانهایی که روی کرهی زمین هستند. قلبشان منظم میتپد و با جریان خون در اندامها زندهاند و کارهایشان را انجام میدهند.
دستانم را گرفت و اندکی فشار داد، گفت: مادر نگران نباش، من خدا را در نظم و پیوستگی بدنم دیدم و صدایش را در تپیدن قلبم شنیدم.
هر روز قدرت و توانایش برایم آشکارتر میشود.
درست است که جهان اطرافم را نمیبینم! اما من از خودم به خدا میرسم.
من عرف نفسه
فقد عرف ربه. بحارالانوار(ج95،ص452)