الو سلام این ماشینی که داخل دیوار زدید، رنگ نخورده! شاسی ماشین سالمه! ازقسمتهای مختلف موتور برام عکس بگیربفرست، دکمه جابهجایی صندلیهای جلو سالمه، کار میکنه!
تمام مدت دونفر نشسته بودن دیوار و شیپور را چک میکردند و به آگهیهای فروش خودرو تماس میگرفتند. و کلی سوالات مختلف از فروشنده میپرسیدند که من اولینبار بود این چیزهارا میشنیدم.
کسی که روی صندلی شماره 18نشسته بود هنوز تهران نرفته بود و دوستش که شغلش خریدو فروش خودروهای مختلف بود اینبار یک جوان لاغر اندام با قد متوسط با خودش همراه کرده بود تا چم وخم کار به او آموزش دهد
جوانک که هنوز تهران را ندیده بود آهسته میپرسید تهران چهطوریه! چه فرقی با شهرما داره!
شروع کرد به توضیح دادن که تهران خیلی بزرگه، یک اتوبوسهای داره که زیر زمین میره خیلی هم سرعت داره، پلیس هم نیست کنترلش کنه.فکر کن چهارتا اتوبوس رو به هم وصل کنی خیلی بلنده، اما داخلش مثل اتوبوس نیست. یک چیز خوبی که داره زن و مرد ازهم جدا هستند.
جوانک گندمیرو با ریش های مشکی پرسید سرعت میره حال مسافراش بد نمیشه!
گفت اصلا متوجه حرکتش نمیشی وقتی درش باز میشه کلی زن و مرد پیاده و سوار میشن، جوانک پرسید چه رنگی!
گفت: آبی، قرمز، زرد دیدم.
جوانک با صدای آهسته پرسید سفید چی! سفید ندیدی!
نه، تا حالا سفید ندیدم، یک چیز خیلی جالبیه، بهش میگن مترو.
سرش به طرف جوانک گرفت و گفت: حالا میریم میبینیم تهران چقدر با شهرهای ما فرق داره.
کمتر از پنج روز دیگر ماه مبارک رمضان تمام میشود.
هرسال قصد میکنم که هروز از ماه را یک مطلب بنویسم که در آخر ماه حدود سی مطلب تازه وناب داشته باشم، اما هرسال دوامش فقط چند روز است و باقی روزها دستانم بروی کیبورد خشک میشود و باقی صفحات ورد سفید میماند، نه اینکه موضوع نداشته باشم بلکه به ماه رمضان سال بعد فکر میکنم که اگر این ماه نشد، ماه رمضان سال آینده وقت دارم.
اولین چیزی که به خودم میگویم، این است که چقدر ارادهام ضعف دارد و خودم نمیدانم.
وقتی که اراده میکنی٬ اما زمان عمل از آن میگریزی!
مانند: کسی که میخواهد سیگارش را ترک کند٬ میگوید: از شنبه، همان شنبهای که هیچ وقت نمیرسد!
خیلی از کارهای ما نیز همین طور است.
وقتی میخواهیم عملی را ترک یا انجام دهیم، برای خودمان هزار جور برنامه میریزیم. وقتی نوبت به عمل میرسد٬ سست میشویم. مانند معتادان میلرزیم و به شنبهها چشم میدوزیم که اینبار هم اگر نشد، اشکالی ندارد. شنبه زیاد است.
چرا به نبودن نمیاندیشیم؟!
چند ماهی می شود که میشناختمش چندسال از من کوچکتر است گاهی اوقات از تجربههای شخصییم برایش میگفتم بخاطر گفتن تجربهها احساس دوستی و نزدیکی به من داشت. همیشه صبحها قبل از اینکه سرکلاس برود، میآمد و به من سلام میکرد. اما چند روز بود که کمتر میدیدمش! سراغش را از دوستانش گرفتم! گفتند مدتی هست که مدام غیبت میکند و سرکلاس حاضر نیست! یکی از همان عقب وقتی نامش را شنید زیر لب گفت: همان بهتر که نیاید از دستش راحتیم! آهسته از کسی که روبریم ایستاده بود، پرسیدم اتفاقی افتاده! آرام دستم را کشید و از کلاس بیرون آمدیم، گفت چند وقتی است که با بچهها بحثش میشود و کار به دعوا و قهر میکشد. حالا نیز قهر کرده و دیگر به کلاس نمیآید! از این حرفها در دوران جوانی شنیدنش برایم باور پذیر بود. غرور جوانی یکی از عوامل این دعواهاست اما از آن چهرهی آرام برنمیآمد که اینقدر تندی کند حتی با خودش! منتظرش بودم تا بلاخره سروکلهاش پیدا شد. چشمانش قرمز و پف کرده بود در صورتش نیز رد اشک زار میزد با اینکه چندباری شسته بود و صدای خراشیده و گرفته اش قیافه لاغراندامش را چندبرابر به چشم میآورد. بخاطر اینکه بغض صدایش را پنهان کند بیشتر از سلام چیزی نمی گفت. گوشهی تنها نشست، نمیتوانستم اینطوری ببینمش آن دختر شاد، بازیگوش و فعال حالا غمیگن و تنها نشسته و سرش را بروی زانوهایش گذاشته، قیافه زرد و ضعیفش از دور قابل تشخیص بود که غم دارد. به او نزدیک شدم و کنارش نشستم حالش را پرسیدم سرش را از روی زانوهایش برداشت و گفت: بین خودمان باشد! قبل از اینکه حرفش را تایید یا رد کنم، شروع کرد! گفت:من مادر ندارم!با چشمان متعجب نگاهش کردم چون همیشه از اختلاف سنی کم با مادرش میگفت:و از رابطهشان !تعجبم را که دید گفت:من زمانیکه سه یا چهار ساله بودم آن اتفاق شوم افتاد مادرم از پدرم جدا شد و من با پدرم، بزرگ شدم و چندسال بعد پدرم با خانمی دیگر ازدواج کرد . اوایل مادرم را هفته ای و بعد ماهی یکبار او را میدیدم،اونیز مثل پدر به دنبال زندگی خودش رفت و دیگر من برایش… بغض گلویش را قورت داد گفت:من خودم از دوران بچگی بزرگ شدم. بچه ها و همسن وسالان من مادر داشتند وقتی زمین می خوردند مادرشان می دوید و بچهشان را از زمین بلند میکردند و آنها را در آغوش مهر و محبت غرق می ساخت و بادست، خاک زانویشان را میتکاندند و رویشان را می بوسیدند. اما من وقتی زمین میخوردم خودم دستم را بروی زانوهایم میگذاشتم و بلند میشدم، جملهی نیز از اطرافیان میشنیدم، ای دسپاچلفتی زود باش! من مادر داشتم اما مادری که یک عمر مرا تنها گذاشت. اگر مادرم مرده بود همه به چشم کسی که مادرش مرده نگاهم میکردند و دلشان به حالم میسوخت اما حرفهای اطرافیان را خوب به خاطر دارم که میگفتند او نیز یکی میشود مثل مادرش، و با نگاهی سرکوفتانه به من نگاه میکردند و میکنند. من دوتا مادر دارم اما هیچ کدام را مادر صدا نمیکنم کسی که مرا زاده را سالی یکبار می بینم و کسی که نامادریم است. از دوران کودکی کارهایم را خودم انجام میدادم و خودم تنهایی درد کشیدم و بزرگ شدم چه شبها که میترسیدم و به آغوش مادر نیاز داشتم اما نبود! الآنم که بزرگ شدم مزاحم زندگیشان هستم و قصد دآرند مرا به اجبار شوهر دهند آن هم با آدمی که بیست سال از من بزرگتر است هق هق گریه میکرد. سرش را بروی شانهام گذاشتم، به چشیدن دردهایی که دستمایه بزرگترهاست فکر می کردم بزرگتر هایی که خودشان را صاحب سواد و تجربه میدانند و خود را توجیه میکنند برای ضربهای که به کودکان خود میزنند، اینجا انتهای دوست داشتن است، دوستداشتنی که بهایش تنهاییست. آرام با بغضی که داشت گفت: مادرم را نمیبخشم که روزنهی نور امیدی که در دلم بود را خاموش کرد… نمی دانستم دربرابر دردهایش چه بگویم که اگر حرفی میزدم همه شعر بود شعار…
عازم شهری هستیم که در جنوب غربی استان فارس است در مسیر از شهرستان کوار میگذریم و جاده پر پیج وخم عبور میکنیم و به دشت خوش و آب و هوا و سبز و پوشیده شده از درختان بنه و بادام کوهی و ارژن به نام دشت موک میرسیم. در آن دشت، نفس تازه میکنیم و به تنگه زنجیران که آبروانی که از درون تنگه میجوشد مینگریم. از دشت موک راهی بلوکات خواجهای میشویم و به دو راهی میمند، فیروزآباد میرسیم راهی فیروزآباد میشویم. از تنگ هلالی گذشته و به سد تنگاب میرسیم وارد تنگاب شده و از تونلهای زیرگذر عبور میکنیم و نگاهمان به قلعهای در بالای کوه میافتد به نام قلعهی دختر و نقش برجستههای هفت پهلوانی که در روی سنگهای کوه حکاکی شده است. تنگاب را ترک میکنیم و سمت راست جاده کاخی قدیمی و پراز داستان نمایان میشود که معروف به کاخ اردشیر بابکان که قدمت تاریخ را در این شهرستان به نمایش میگذارد کاخی که از دروان ساسانیان به جا مانده است. بعد از تماشای کاخ و آتشکدهی ساسانی وارد شهری که در دامنهی کوه پونه قرار دارد میشویم شهری بنام فیروزآباد که مردمانش به دو زبان ترکی و فارسی صحبت میکنند. که هردو دارای فرهنگهای خاص خود هستند. روستاهای زیبا و گردشگری که در شهرستان فیروزآباد قرار دارد: روستای بایگان در غرب شهرستان و منتهی به جادهی فیروزآباد، فراشبند است و تنگ خرقه در آنجاست. از شرق شهرستان نیز روستایهای دیدنی وجود دارد، که روستای شلدان و ریکان و روستای امامزاده است که جادهی تنگهی هایقر و تپهآسیاببادی به آن متصل است. تنگه هایقر از نظر زیبایی و ارتفاع در جهان معروف و زبانزد است. روستای سرتل که در جنوب فیروزآبادقرار دارد واز بهترین شالیزارهای برنج مرغوب برخوردار است. از فیروزآباد به طرف مشرق حرکت میکنیم به منطقهای میرسیم به نام جاییدشت که هوایش مثال زدنی نیست و هرکس برای یکبار هم شده برود جاییدشت و تجربه کند. از وسط روستای جایی دشت میگذریم ومسیر را ادامه میدهیم و به جنگلهای دامنهی زاگرس که پوشیده شده از درختان بنه، بادام کوهی، ارژن و کَهکُم و بعد کوه ناری که از درختان میوه، درخت انار و انجیر وحشی پوشیده شده خودنمایی میکند. بعد به گردنهی گلماش میرسیم و جاده ما را به شهرستان قیروکارزین میبرد. اما مقصد ما آنجا نیست. از سمت جنوب غربی شهرستان فیروزآباد به جاده استراتژیک که به حوزه بنادر جنوب که به شهرهای ساحلی عسلویه، جم، سیراف، طاهری وکنگان منتهی میشود. در جادهای معروف فیروزآباد به بنادر جنوب به گردنه سلبکی میرسیم که رنگ سفید کوه گچ و کوه نمک نمایان میشود و ادامه مسیر به امامزادهی معروفی به نام آقامشهید میرسیم امامزاده سید شجاع الدین(ع) مشهور به امامزاده آقام شهید از نوادگان امام موسی بن جعفر(ع) که در 40کیلومتری فراشبند واقع شده است. فیروزآباد شهرستانی است که هم از نظر تاریخی و هم طبیعتگردی سالانه پذیرای هزاران گردشگر داخلی و خارجی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رسول مولتان
کتاب در مورد آشنایی سید محمد علی رحیمی با خانم مریم قاسمی زهد صحبت میکند. بعد از آغاز یک زندگی نوپایی که شروعی عاشقانه دارد و همسری که فکرش انقلابی است و حتی برای انقلاب از حق و حقوقش هم میگذرد تا انقلاب و اسلام ناب محمدی(صلیالله علیه وآله وسلم) به هدف برسند و ندای حق و حقیقت تمام جهان را پر کند. این سختی را فقط همسر و فرزندان متوجه میشوند نه افرادی که از بیرون به زندگیشان نگاه میکنند، زندگی با کمترین امکانات و حداقلترین حقوق پیش میرود. وقتی شهید تصمیم میگیرد که مهاجرتکند، آن هم به کشوری که هزاران فرهنگ و دین دارد و جزء پر جمعیت ترین کشورهای جهان محسوب میشود. مسلمانان و شیعیان در اقلیت هستند و از امکانات اندکی برخوردارند. میرود تا آنها را سامان دهد و برنامههای جهت رشد فرهنگیشان به انجام برساند. خانم مریم قاسمی زهد نیز مدیریت خانه و بچهها را در کشوری غریب به عهده میگیرد که همسرش بیشترین فعالیت را انجام دهد و وقتش را صرف رسیدگی به امور کاریش و فعالیت فرهنگی کند. خواندن و بوییدن زندگینامه شهید زیباست اما آنچه که در این کتاب بیشتر برایم جذاب بود خواندن زندگینامه خانم مریم قاسمی زهد است. ایستادگی در برابر سختیهای زندگی و مواجهه با مشکلات و دچار نشدن به بیماریهای روحی و روانی برای دختری که اولین بار از خانواده جدا میشود و یک مدت طولانی آنها را نمیبیند. در کشوری که زبانشان را هم به سختی متوجه شوی! و همزبان نداشته باشی!، این ایستادگی را فقط میتوان در ایمان و توکل قوی خانم مریم قاسمی زهد معنا کرد. شهید فعال فرهنگی بدون مرز است اما همسرش خانم مریم قاسمی زهد همسر و مادر و یک فعال فرهنگی بدون مرز است همکاری در کارهای همسرش و پاسخگویی به سوالات بانوان در کشور هند و پاکستان، و رسیدگی به امور آنها و برپایی مراسمهای دینی و مذهبی در منزل شخصی خودشان با وجود تهدیداتی که از سوی وهابیت میشدند. از شهدا نوشتن زیباست اما اطرافیان شهدا هم کمی از شهدا ندارند، صبر و استقامت و ایثاری که مادران، همسر و فرزندان شهیدان که در زندگی خرج میکنند کمتر از شهادت نیست. خانوادهی شهدا درد کشیدنشان هم برای اسلام متفاوت است. قصد کردم که از شهید بنویسم اما شهید انتخابش همسرش بود. خانواده شهید سید محمدعلی رحیمی به بزرگواری خودتان قلم ضعیف مرا ببخشید. کتاب رسول مولتان روایتی از زندگی شهید سید محمدعلی رحیمی از زبان همسرش خانم مریم قاسمی زهد که به قلم خانم زینب عرفانیان نوشته شده است.