عازم شهری هستیم که در جنوب غربی استان فارس است در مسیر از شهرستان کوار میگذریم و جاده پر پیج وخم عبور میکنیم و به دشت خوش و آب و هوا و سبز و پوشیده شده از درختان بنه و بادام کوهی و ارژن به نام دشت موک میرسیم. در آن دشت، نفس تازه میکنیم و به تنگه زنجیران که آبروانی که از درون تنگه میجوشد مینگریم. از دشت موک راهی بلوکات خواجهای میشویم و به دو راهی میمند، فیروزآباد میرسیم راهی فیروزآباد میشویم. از تنگ هلالی گذشته و به سد تنگاب میرسیم وارد تنگاب شده و از تونلهای زیرگذر عبور میکنیم و نگاهمان به قلعهای در بالای کوه میافتد به نام قلعهی دختر و نقش برجستههای هفت پهلوانی که در روی سنگهای کوه حکاکی شده است. تنگاب را ترک میکنیم و سمت راست جاده کاخی قدیمی و پراز داستان نمایان میشود که معروف به کاخ اردشیر بابکان که قدمت تاریخ را در این شهرستان به نمایش میگذارد کاخی که از دروان ساسانیان به جا مانده است. بعد از تماشای کاخ و آتشکدهی ساسانی وارد شهری که در دامنهی کوه پونه قرار دارد میشویم شهری بنام فیروزآباد که مردمانش به دو زبان ترکی و فارسی صحبت میکنند. که هردو دارای فرهنگهای خاص خود هستند. روستاهای زیبا و گردشگری که در شهرستان فیروزآباد قرار دارد: روستای بایگان در غرب شهرستان و منتهی به جادهی فیروزآباد، فراشبند است و تنگ خرقه در آنجاست. از شرق شهرستان نیز روستایهای دیدنی وجود دارد، که روستای شلدان و ریکان و روستای امامزاده است که جادهی تنگهی هایقر و تپهآسیاببادی به آن متصل است. تنگه هایقر از نظر زیبایی و ارتفاع در جهان معروف و زبانزد است. روستای سرتل که در جنوب فیروزآبادقرار دارد واز بهترین شالیزارهای برنج مرغوب برخوردار است. از فیروزآباد به طرف مشرق حرکت میکنیم به منطقهای میرسیم به نام جاییدشت که هوایش مثال زدنی نیست و هرکس برای یکبار هم شده برود جاییدشت و تجربه کند. از وسط روستای جایی دشت میگذریم ومسیر را ادامه میدهیم و به جنگلهای دامنهی زاگرس که پوشیده شده از درختان بنه، بادام کوهی، ارژن و کَهکُم و بعد کوه ناری که از درختان میوه، درخت انار و انجیر وحشی پوشیده شده خودنمایی میکند. بعد به گردنهی گلماش میرسیم و جاده ما را به شهرستان قیروکارزین میبرد. اما مقصد ما آنجا نیست. از سمت جنوب غربی شهرستان فیروزآباد به جاده استراتژیک که به حوزه بنادر جنوب که به شهرهای ساحلی عسلویه، جم، سیراف، طاهری وکنگان منتهی میشود. در جادهای معروف فیروزآباد به بنادر جنوب به گردنه سلبکی میرسیم که رنگ سفید کوه گچ و کوه نمک نمایان میشود و ادامه مسیر به امامزادهی معروفی به نام آقامشهید میرسیم امامزاده سید شجاع الدین(ع) مشهور به امامزاده آقام شهید از نوادگان امام موسی بن جعفر(ع) که در 40کیلومتری فراشبند واقع شده است. فیروزآباد شهرستانی است که هم از نظر تاریخی و هم طبیعتگردی سالانه پذیرای هزاران گردشگر داخلی و خارجی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رسول مولتان
کتاب در مورد آشنایی سید محمد علی رحیمی با خانم مریم قاسمی زهد صحبت میکند. بعد از آغاز یک زندگی نوپایی که شروعی عاشقانه دارد و همسری که فکرش انقلابی است و حتی برای انقلاب از حق و حقوقش هم میگذرد تا انقلاب و اسلام ناب محمدی(صلیالله علیه وآله وسلم) به هدف برسند و ندای حق و حقیقت تمام جهان را پر کند. این سختی را فقط همسر و فرزندان متوجه میشوند نه افرادی که از بیرون به زندگیشان نگاه میکنند، زندگی با کمترین امکانات و حداقلترین حقوق پیش میرود. وقتی شهید تصمیم میگیرد که مهاجرتکند، آن هم به کشوری که هزاران فرهنگ و دین دارد و جزء پر جمعیت ترین کشورهای جهان محسوب میشود. مسلمانان و شیعیان در اقلیت هستند و از امکانات اندکی برخوردارند. میرود تا آنها را سامان دهد و برنامههای جهت رشد فرهنگیشان به انجام برساند. خانم مریم قاسمی زهد نیز مدیریت خانه و بچهها را در کشوری غریب به عهده میگیرد که همسرش بیشترین فعالیت را انجام دهد و وقتش را صرف رسیدگی به امور کاریش و فعالیت فرهنگی کند. خواندن و بوییدن زندگینامه شهید زیباست اما آنچه که در این کتاب بیشتر برایم جذاب بود خواندن زندگینامه خانم مریم قاسمی زهد است. ایستادگی در برابر سختیهای زندگی و مواجهه با مشکلات و دچار نشدن به بیماریهای روحی و روانی برای دختری که اولین بار از خانواده جدا میشود و یک مدت طولانی آنها را نمیبیند. در کشوری که زبانشان را هم به سختی متوجه شوی! و همزبان نداشته باشی!، این ایستادگی را فقط میتوان در ایمان و توکل قوی خانم مریم قاسمی زهد معنا کرد. شهید فعال فرهنگی بدون مرز است اما همسرش خانم مریم قاسمی زهد همسر و مادر و یک فعال فرهنگی بدون مرز است همکاری در کارهای همسرش و پاسخگویی به سوالات بانوان در کشور هند و پاکستان، و رسیدگی به امور آنها و برپایی مراسمهای دینی و مذهبی در منزل شخصی خودشان با وجود تهدیداتی که از سوی وهابیت میشدند. از شهدا نوشتن زیباست اما اطرافیان شهدا هم کمی از شهدا ندارند، صبر و استقامت و ایثاری که مادران، همسر و فرزندان شهیدان که در زندگی خرج میکنند کمتر از شهادت نیست. خانوادهی شهدا درد کشیدنشان هم برای اسلام متفاوت است. قصد کردم که از شهید بنویسم اما شهید انتخابش همسرش بود. خانواده شهید سید محمدعلی رحیمی به بزرگواری خودتان قلم ضعیف مرا ببخشید. کتاب رسول مولتان روایتی از زندگی شهید سید محمدعلی رحیمی از زبان همسرش خانم مریم قاسمی زهد که به قلم خانم زینب عرفانیان نوشته شده است.
چندسال پیش به عنوان مبلغ معتکف عازم یکی از روستاهای اطراف شهر شدم. مسجدی که با کمکهای نقدی مردم روستا ساخته شده بود و از حداقل ترین امکانات برخوردار. کمبود امکانات باعث نشد که زنان روستا در اعتکاف شرکت نکنند و برخلاف آماری که به ما دادند حدود هفتاد نفر از کودک سهساله که به همراه مادرش آمده بود تا خانمی که حدودا هفتاد و پنج سالش بود. از همه قشر معتکف داشتیم، تحصیل کرده و افرادی که در دوران آنها روستا فاقد مدرسه بوده و امکان تحصیل برای دختران نبوده. قرار بود من و یکی از دوستان طلبه، برنامه ریزی داشته باشیم و برنامههای فرهنگی برای معتکفین برای تمام سنین اجرا کنیم. قبل از اینکه به روستا برویم از صفحات اینترنتی خاطرات و تجربههای تبلیغی برادران طلبه را جمع کردیم اما زمانیکه در مسجد روستا مستقر شدیم و با بانوان روستا آشنا شدیم هیچ یک از تجربههای تبلیغی برادران طلبه قابل استفاده نبود. و هرشب برنامهها را تغییر و تکمیل میکردیم و بر روی تابلو برای آگاه شدن معتکفین مینوشتیم و برنامههایی هم برای دخترانی که تازه به سن تکلیف رسیده بودند مینوشتیم و از دختران دانشجو و تحصیل کردهی روستا هم نباید غافل میشدیم خلاصهای از کارهای فرهنگی که انجام دادیم؛ آموزش احکام شرعی به دختران و بانوان به صورت جداگانه، مسابقه نقاشی و کتابخوانی برای دختران دبستانی و راهنمایی و آموزش قرائت قرآن، سخنرانی با محتوای اعتقادی و اخلاقی برای بانوان روستا، آموزش قرائت قرآن به صورت فردی برای جوانان و دانشجویان، برگزاری مراسم دعاخوانی دستهجمعی، پخش کلیپ برای دختران دبستان تا دبیرستان بعد از افطار و شام و استراحت کوتاه. اهدا جوایز به دختران نه ساله که در اعتکاف شرکت کردند. خواندن داستانهای جذاب و خندهدار برای کودکان و دبستانیها و پاسخ به سوالات درسی. پاسخ به مسائل شرعی و اعتقادی برای تمام سنین. برگزاری حلقه صالحین برای نوجوانان.
برنامه اعتکاف تمام شده بود و همه مشغول جمع کردن وسایل های خودشان ومسجد شلوغ شده بود، که زهرا اومد پیشم و با زبان بچگانه گفت: خاله ببین انگشت پام رو بستم تا مادرم منو گم نکنه. نمی دونستم باید چکار کنم! که مادرش و دوستانش خندیدند. #مسجد_روستا #به_قلم_خودم
مدرکم را از دانشگاه انگلستان گرفتم و به غیر از کتابهای قانون جایدیگر سرک نمیکشم و دین را در حد اسلام و قرآن میشناسم آنهم زمانیکه در قصیم زندگی میکردم.
عمل به دین را فقط برای اجرای قانون در دادگاه میدانم.
بخاطر مدرکی که از دانشگاه انگلستان گرفتم جایگاه ویژهای در عربستان دارم و از من خواستهاند که دفترم را در یکی از اطاقهای دادگاه برپاکنم اما من قبول نمیکنم و به اطاق کوچک خودم در یکی از خیابانهای فرعی ریاض راضی هستم و تحمل شلوغی دادگاه را ندارم.
یک روز صبح منشی بهم خبر داد که دونفر خواستار دیدار با شما هستند.
موافقت کردم و بعد از دقایقی در اطاق زده شد و مردی با ریش جو گندمی که بیشتر رنگ ریشش به خاکستری رو به سفید متمایل بود. با لباس دشداشه مشکی که دستش در دست پسر جوانی بود که لباسش سورمهای بود وارد شد.
به احترامشان ایستادم و از آنها خواستم که بروی صندلی بنشینند.
پدر با صدای خشدار شروع کرد، دوپسر دوقلو را با هزار زحمت بزرگ کردم که در دوران پیری ازم دستگیری کنند و عصایم باشند اما آنها چه کردند صدسال پیرم کردند، آبرویم را ببردند.
صالح و خالد به گروهی پیوستند که اندک اندک نوع تفکرشان تغییر کرد اولش خوشحال بودیم که سربهراه شدهاند.
درآمد خوبی داشتند و از صبح تاغروب از خانه خارج میشدند حتی گاهی اوقات شب هم به خانه نمیآمدند وقتی جویا میشدیم میگفتند در حال آموزش و یادگیری هستند.
ای دل غافل نمیدانستیم چه میآموختند…
مادرشان متوجه تغییر رفتارشان شد و از آنها درخواست کرد که از آن گروه جدا شوند اما دیگر کار از کار گذشته بود.
دیگر آنها از آشکار شدن افکارشان ابایی نداشتند.
و یک روز بحثمان شد مثل بحثهایی که قبلاً برسر اختلاف سلیقهای که با پسران داشتیم اما اینبار متفاوت بود صالح و خالد با کمک هم سر مادرشان را بریدند ما از تعجب نزدیک بود قالب تهی کنیم، ایکاش ما نیز هم مرده بودیم و چنین صحنهای را نمیدیدیم و بعد به طرف من و برادر هیجده سالهشان آمدند.
به ما حمله کردند و ما را نیز با ضربات چاقو زخمی و بعد فرار کردند.
خدایا آنها کی این چنین سنگدل شدند از کی کشتن برایشان عادی شده آن هم نه کشتن دشمن، کشتن مادر خود، مادری که با سختی و مشقت بزرگت کرده چگونه سرش را بریدند.
اشکها امان پیرمرد را بریده بودند و نالهاش همراه با هقهق گریه مخلوط شده بود و کل فضای اطاق را پر، صدای گریه پسرجوان نیز با صدای گریه پدر همراه شده بود.
پرسیدم! چه کمکی از دستم بر میآید!
قصد داریم از صالح و خالد و گروهی که در آن بودند شکایت کنیم و شما را برای وکیل و کفیل انتخاب کردیم.
قبول کردم و از آنها فرصت خواستم تا با تشکیل پرونده، پیگیری کنم.
با تحقیقی که انجام دادم متوجه شدم که پروندههایی با عنوان زدوخورد خانوادهای مدتی است که در عربستان شدت گرفته و پسران جوان با پیوستن به گروه داعش پس از آموزشهایی دیگر در خانه تبدیل به یک زورگوی قدرتمند شده اند و سر کوچکترین مسئله با افراد خانواده به زورآزمایی میپردازند.
در گروه داعشی به حساب خود مسلمان واقعی به آنها آموزش دادهاند که میتوانید هرکسی که با شما مخالف بود را بکشید حتی اگر والدینتان باشند چون اگر در مقابل اهداف شما بایستند از دین خارج شدهاند و شما میتوانید به آنها صدمه و دست به کشتن آنها بزنید.
در حالی که هر کس با اندک شناختی که از اسلام داشته باشد میداند احترام به پدر و مادر خط قرمز خداست. از ولاتقل لهما اف گرفته تا آیاتی که اسم پدر و مادر رو بعد از اسم خودش آورده. پس میفرماید به پدر و مادر خود نیکی کنید و در سورهای دیگر میفرماید برای آنها دعا و طلب ببخش و مغفرت کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای تلویزیون مرا از اتاق به طرف خود می کشاند. صدای جدیدی به گوشم میخورد در مورد چیزی حرف میزند که من نشنیده ام، چشمانم در صفحه تلویزیون محو میشوندو بغضی در گلویم غلت میخورد. صدای خبرنگاری میآید که با دوربین و چندنفر به سوریه رفتهاند. راننده با لهجه عربی، فارسی صحبت می کند و از خطرناکی جادهها میگوید.
اما خبر نگار جرأت به خرج می دهد و از مناطق مسکونی که بدست داعش خراب شده اند، تصویر برداری می کند.همان طور که دوربین مناظر را نشان می دهد، صدای افراد داخل ماشین را نیز برای ما پخش می کند.
خبرنگار می گوید؛ قصد دارم به داریا بروم. راننده پاسخ می دهدکه داریا خیلی خطرناک است به تازگی از دست داعش بیرون آمده است.
خبرنگارپاسخ میدهد، نگران نباش یک گروه نیروهای امنیتی ما همراهی می کند.
ماشین به جادهای فرعی وارد میشود. دوربین یک لحظه در هوا میچرخد و سقف ماشین را نشان میدهد. نفسم حبس میشود چه شد! نکند گرفتار شدند! صداهای فارسی تبدیل به عربی شد.دوربین خاموش می شود.
دل نگران دستان یخ زدهام را بهم میمالم و زیر لب، یازینب(سلام الله علیهم) میگویم.
دوباره دوربین روشن میشود، خون گرم در رگهایم سرازیر میشود و خون یخ زده را آب می کند.
دوباره صدای گفت وگوی داخل ماشین همراه با مناظر تخریب شده نمایان شد. از تکان خوردن دوربین خبر خرابی جاده را میدهد.
خبرنگار خدارا شکر می کند. که خطر رفع شد و نیروهای امنیتی دوربین را ندیدند در همان لحظه دوربین را پایین آورده و خاموش کرده بود.
دوربین تابلوی را نشان داد که نوشته بود داریا .
از خودم سوال می پرسم چرا خبرنگار میخواهد برود داریا؟ اسم داریا را نشنیده بودم .
ماشین در میان کوچههای خراب شده توسط داعش می ایستد و راننده به خبرنگار می گوید راه بسته است و ماشین نمیتواند جلوتر برود. مواظب باشید. این شهر در دست داعشی ها بوده و هنوز از مینها پاکسازی نشده است.
پس اول اجازه دهید افراد امنیتی که همراهمان هستند، وارد عمل شوند. خبرنگار که گوشش بدهکار این حرفها نبود از ماشین پیاده شد و از گروه سه نفره امنیتی تصویربردراری می کند.
راننده گفت: داریا، یکی از شهرهای خوش آب وهوای سوریه است. مانند؛ شهرهای شمالی ایران، مردم سوریه در تابستان به اینجا سفر می کردند.
داریا، شهر زیارتی نیز هست. کاروان های که به دمشق میآیند بعداز زیارت حضرت زینب (سلام اللهعلیها) به داریا میآورند به زیارت حضرت سکینه(سلاماللهعلیها) دختر امام علی(علیهالسلام) که کمتر کسی اورا میشناسد.
دیگر صدای نیامد و دوربین گنبد وبارگاه تخریب شدهی حضرت سکینه(سلاماللهعلیها) را نشان داد که تکفیریها تمام راه های ورودی را منفجر کرده بودند و خبرنگار با زحمت زیادی وارد صحن شد و دوربین آهن و چوب های قدیمی دیوار و ستون هارا به تصویر می کشید که چگونه سر به زمین گذاشته بودند. خبرنگار تلاش کرد اما نتوانست وارد زیارت گاه شود و فقط با دوربین تمام اطراف را تصویربرداری کرد و دوربین را روبروی گنبد و ورودی به ضریح گرفت و به حضرت سکینه(سلاماللهعلیها) دختر حضرت علی(علیهالسلام) سلام داد و هوای ابری داریا شروع به باریدن کرد و برنامه تمام شد.
اشکهایم سرازیر شد که چگونه عدهای با تفکر وهابی چطور مزار شریف ائمه و اولاد شان و اصحابشان را خراب می کنند. و عده ای دیگر قلبشان جولان گاه شیطان شده است.