#قسمت_دوم
#بلیط_پرماجرا
دوستان روبروی در ورودی ایستاده بودند منتظر.
نمیدانستم چه ذکری بگویم سرگردان و حیران، به دستان پلیس و لبهای مسئول قطار نگاه میکردم که بتوانم لبخوانی کنم، گوشهایم نیز از شنیدن حرفهای نمیشود و نمیتوانیم پر شده بود.
آن دونفر نیز دوباره در برابر مسئول قطار شروع به دلسرد کردن و داستان خوانیهای نمیشود، کردند مسئول قطار بیسیمش را بالا آورد و شاخک بیسیم را به چانهاش زد ابروهایش درهم بود مردد بود.
که پلیس سرش را نیمه به عقب برگردانند و اشاره کرد که بیا، پیش رفتم، پلیس دست مسئول اصلی قطار را گرفت و از آن دونفر جدا کرد و خودش و من با مسئول قطار جلسهای چند دقیقهای گرفتیم مسئول قطار فقط خط و نشان میکشید که اگر بلیط نداشتید فلان میشود بهمان، پلیس هم پشت سرهم از ما دفاع میکرد و گفت من با مرکز تماس گرفتم مطمئن باش بیلیط دارند.
من نیز تأیید میکردم.
راضی شد گروه ما بدون بلیط و باهمان کاغذ سوار قطار شود.
از هردو تشکر کردم خواستم به طرف دوستانم بروم صدای از پشت سرم گفت چند لحظه صبر کن. گفت: بلیط شما درست است اگر هم از شما بلیط خواستند و گفتند حتما بیلیط به ما بدهید، نگران نباش دو ایستگاه که گذشت بعد از این ایستگاه در ایستگاه سوم دفتر فروش بلیط هست با همکارم در آنجا هماهنگ میکنم، شما بروید و بلیط را تهیه کنید و به مسئولش دهید. ان شاء الله به سلامت به مقصد برسید،
نمیدانستم چگونه از او تشکر کنم، او شغلش پلیس امنیت بود. ومیتوانست بگوید به من چه، من که کارمند نیستم! اما این کار را نکرد و مشکل مارا مشکل خودش دانست و کارمان را درست کرد.
هیچ مال دنیوی نمیتوانست پاسخگوی ارزش کارش باشد.
اگر ارشدشان میشناختم به میگفتم دو و سه ستاره برایش کم است!
به خودم قول دادم که اگر روزی من نیز از دستم کاری برای کسی بربیایید مانند ایشان باشم نه آن دونفر، جوانمرد و با شهامت.
ما هفتنفر وارد قطار طویل شدیم و قطار اندکی بعداز ما حرکت کرد.
من در اتاقی بروی تخت بالا بیهوش شدم بعد از ساعتها تلاش و گفتمان و التماس دیگر توانی برایم نمانده بود.
وقتی بیدار شدم دوستان با تعجب نگاهم میکردند پرسیدم چه شده!
گفتند چندباری صدایت کردیم اما اصلا بیدار نشدی و همش فکر میکردیم مردهای.
پوسخند زدم و دستی محکم بربالشت زدم و گفتم من به این راحتی نمیمیرم و فقط شهادت باید چارهام کند.
دیگر به سراغمان نیامدند بعداز گرفتن همان کاغذ، ودعای پلیس درحقمان مستجاب شد و به سلامت به مقصدمان رسیدیم.
آن زمان هنوز قلمم جان نویسندگی نداشت و میترسیدم که کارش ضایع شود پس تا این که زمانش رسید. هنوز که هنوز وقتی با اعضای گروه خاطرات آن روز را مرور میکنم دستانم میلرزد که چقدر دوندگی و تلاش کردیم تا اینکه به هدف رسیدیم.
از پلیسهای باغیرت و دغدغهمند هم در هرکجا که هستند، سپاسگزارم.
کیف و وسایلمان را برداشتیم که به طرف ایستگاه برویم، قبل از اینکه حرکت کنیم کسی که به عنوان مسئول به همراه ما بود کاری برایش پیش آمد و از گروه جدا شد، دیگر همسفر ما نبود.
مسئول تلفنی مسئولیت گروه هفتنفره را به من واگذار کرد و گفت: نمیدانم بیلیطها را کجا گذاشتم و به چه کسی دادم!
ناخواسته مسئولیتی را پذیرفته بودم که نمیدانستم چه به انتظارم میکشد.
با گروه هفتنفره بدون اینکه بیلیط داشته باشیم به ایستگاه رفتیم. به دفتر فروش بیلیط مراجعه کردیم.
اما وقتی رسیدیم ایستگاه اینترنتشان قطع بود و دسترسی به سایت اصلی نداشتند.
ماهم شمارهی روی بلییطهارا نداشتیم.
هرچه به آنها اصرار کردیم که ما بلیط داریم و گم کردیم قبول نکردند. از یک ساعت کمتر وقت داشتیم برای تهیه بلیط، بعداز ظهر پاییز بود، کارمندان ایستگاه حرف مارا باور نکردند.
و گفتند باید بروید واز دفتر مرکزی شهر برایمان بلیط بیاورید.
بعد از کلی رفت و آمد و پیشنهاد و گفتمان با آنها تصمیم گرفتم که به دفتر مرکز شهر بروم.
از دوستان خواستم که یکی از آنها با من همراه شود که به دفتر مرکزی بروم که متاسفانه بخاطر خستگی و بیحوصلگی گفتند ما نمیتوانیم بیاییم.
دیگر راهی به ذهنم نمیرسید و خیلی کلافه بودم من نیز مانند آنها خسته بودم اما فقط بخاطر پذیرش مسئولیتی که پذیرفته بودم، خستگی را به زبان نمیآوردم تا اتحادمان باقی بماند.
اما چهرهام خودش گویایی خستگیم بود هرچند برزبانم جاری نمیکردم قرار شد خودم تنها به دفتر مرکز شهر بروم، برای درخواست تاکسی به طرف اطلاعات ایستگاه رفتم و از شیشه تمام اتاق را نگاه کردم اما کسی داخل اتاق نبود، دو قدم به عقب برگشتم که مسئول اطلاعات ایستگاه گفت: آمدی که تاکسی بگیری به دفتر مرکزی بروی!
وقتی نگاه کردم دونفر دیگر با پیراهنهای سبز کمرنگ و شلوارشان سبز پررنگ بود داشت صحبت میکرد که هردو دو کلت در کنار جیب شلوارشان به کمربندشان متصل بود فهمیدم مسئول امنیت ایستگاه هستند.
مسئول اطلاعات ایستگاه رفت که با تلفن تاکسی بگیرد که یکی از پلیسها آمد جلو و سلام کرد، سرم را پایین انداختم و جواب دادم، پرسید: چه شده!
برایش توضیح دادم. وقتی متوجه شد ما طلبهایم.
از پشت شیشه با دست به مسئول اطلاعات ایستگاه اشاره کرد وگفت زنگ بزن تاکسی را کنسل کن.
پلیس گفت وقت نمیشود که شما بروید و برگردید به قطار نمیرسید.
وارد اتاق اطلاعات قطار شدو تلفن را برداشت به مسئول بالا دستیاش تماس گرفت و با دفتر مرکزی کل کشور تماس برقرار کرد و از آنها خواست که پیگیری بیلیط ما را کند. تلفن قطع میکرد و بین تلفنهایش همکارش و مسئول اطلاعات قطار به او میگفتند اینها بیلیط ندارند برای خودت گرفتاری درست نکن. خلاصه در حضور من قصد سرد کردنش را داشتند اما او بیتوجه به حرفها میگفت من تلاشم را میکنم، شما و گروهتان را سوار قطار میکنم.
از اینکه دیگر نمیخواست به دفتر مرکز شهری بروم خوشحال بودم و انرژی تازهای در رگهایم جریان گرفت و فقط خدا خدا میکردم که تلاشش بینتیجه نباشد سه آقای که دونفرشان پلیس و یکنفر مسئول بود، آن سه نفر روی صندلی نشسته بود و در اتاق باز بود و من خارج از در ایستاده بودم منتظر تلاشهای پلیس، اعضای گروه که قضایا را دانستند خوشحال شدند و دست به دعا شدند.
از خستگی نگاهم را به میز چوبی که تلفن سفید چرک شده رویش بودو کاشیهای قدیمی کف ایستگاه دوخته بودم.
تلفن که قطع میشد دوباره تلاشهای این دونفر و زمزمه هایشان برای سرد کردن این پلیس شروع میشد، چیزی نمیگفتم و فقط به تلاش یکنفر و به دلسرد کردن آن دونفر گوش میدادم که چگونه کسی اگر بخواهد میتواند کاری را انجام دهد و اگر کسی نخواهد خودش را از معرکه پس میکشد و تلاش میکند دیگران نیز دلسرد کند.
پلیس دوباره با دفتر مرکزی کشوری بلیطهای قطار تماس گرفت و پیگیری کرد و یک تکه کاغذ از روی میز و خودکاری را از جاقلمی برداشت و گوشی تلفن را بین شانه و سرش قرار داد و شروع به نوشتن کرد اسممان را نوشت و شماره بلیط مان نیز برای هرکس روبروی اسممان نوشت و شماره کوپه را هم نوشت.
باور نمیکردم یکنفر چقدر برایمان تلاش کرد.
آن دونفر که دیدند موفق شد سکوت کردند.
کاغذ را به طرفم گرفت و گفت: این کاغذ را بگیر، و بررسی کن اسم وفامیل ها درست است!
الان قطار میآید کاغذ را با خودت بیاور تا خودم با مسئول قطار هم صحبت کنم.
نمیدانستم چه میگویم فقط تشکر میکردم.
کاغذ را گرفتم و به طرف دوستان خسته و ولو شده بروی صندلیها رفتم و کاغذ را به نشانهای موفقیت بالا بردم و تکان دادم تا ببیند که دعایشان استجابت شده.
کاغذ دست به دست میچرخید، هنوز باور نداشتم که کارمان درست شده بهم لبخند میزدیم.
صدای سوت قطار را شنیدیم وسایلمان را دوباره به دست گرفتیم و دوستان را به طرف در ورودی واگن قطار فرستادم و خودم با تکه کاغذ به طرف پلیس امنیت ایستگاه رفتم.
مسئول قطار همراه با همکارانش و امنیت قطار و مسئول بیلیط مسافران در کنار هم روبروی ایستگاه ایستاده بودند و مسافران را نگاه میکردند و چندنفر ازشان راهنمایی میگرفتند، پلیس کاغذ از من گرفت و به طرف آنها رفت، آهسته گام برمیداشتم دردلم غوغا بود ترس و اضطراب به دلم چنگ میانداخت لحظات آخر دیگر زانوهایم توان نداشت.
#قسمت_اول
#بلیط_پرماجرا
. کفشش مشکی، بافتش شبیه گیوه بود و دورش با الیافی اردهای رنگ، گیس بزرگی بافت شده بود.
شلوارش مشکی کتانی با پاچههای تنگ که فقط تا ساق پا میرسید و قسمتی از ساق و قوزک تا قسمتی که داخل کفش نبود پیدا بود.
کمربندش مشکی زغالی با سگگ زرد طلایی که با نور ملایم هم میدرخشید و پیراهن مشکی آستین بلند برتن داشت که صورت سفیدش بیشتر به چشم میآمد و ساعت صفحه بزرگ طلایی با بند های قهوهای روشن که مانند سگگ کمربنده میدرخشید و گوشی اپلی که در دست، فقط دوتا موازییک با من فاصله داشت.
و یک بند در حال تایپ بود.
قرار بود ماشین 206 بخرد. کارش پیج خورد به امضای پدرش نیاز داشت، نمیدانست چه کند! با پدرش تماس گرفت، چند دقیقه بعد مردی با کتوشلوار طوسی رنگ و اتوکشیده با کفشهای چرمی مشکی وارد شد.
بدون نوبت رفت و امضا کرد.
آمد با فاصله دو صندلی با من نشست. جوان نیز آمد و روی صندلی کنارش نشست، پرسید علیرضا، دیگر کاری ندارد، من بروم، پاسخ داد چندلحظه صبر کنید گفتن: باید دوباره امضا کنید، آقا، دوباره رو کرد به جوان مشکی پوش که نامش علیرضا بود پرسید: امتحانات دانشگاه تمام شده! علیرضا گفت: بله،
سوال کرد علیرضا چه خبر از اوضاع کارخانه، علیرضا پاسخ داد: بخاطر تحریمها قطعات وارد نمیشود و یک سری از کالاها نیز در گمرک بخاطر تحریم از صادر شدن جلوگیری شده. اما درحال بررسی و قرار دادهای تازه هستیم.
آقای کتو شلواری سرش را به نشانهای تایید تکان داد و پایش را روی پا انداخت.
او از طرف پدر علیرضا آمده بود تا به جای او امضا کند تا پسرش بتواند به راحتی ماشین بخرد.
فامیلی علیرضا را نمیدانستم اما او نیز پسر قشر مرفه جامعه است و آقازاده، که در یک چشم بهم زدنی ماشین مورد علاقهاش را خرید.
خیابانها و بزرگراههای تهران به زودی شاهد رانندگی علیرضا هستند.
ما که نمیخواهیم و دوست نداریم شبیه علیرضا شویم، اما علیرضا، تو بیا شبیه ماها باش…یا حداقل شبیه به آقازادههای اصیل زادهی ایرانی باش.
#واقعیتهای_داستانی
#آقازاده #علیرضا #تجارت #تحریم #مرفه #ثروتمند #جامعه #مردم #ملت #ایران
از مشهد راهی قم شدیم نمیدانم تیرماه بود یا شهریور، تابستان بود.
خورشید قائم به زمین شده بود سایهام زیر پایم حرکت میکرد. پارچهچادرم از حرارت، بوی صندلی اتوبوس میداد. کف صحن از شدت تابش به سفیدی میزد چشمم را جمع کرده بودم و فقط روبرو را نگاه میکردم که کمتر اذیت شوم.
گنبد طلایی بیشتر میدرخشید.
گرمای زمین را از ته کفشم به راحتی حس میکردم اما چارهای جز قدم برداشتن و رفتن نداشتم.
هوای گرم را نفس میکشیدم و گرمایش در خونم میپیچید وخونم رقیق وزبانم خشک شده بود و دمای بدنم بالا رفته بود. ایستادم و دستم را بروی قلبم گذاشتم و سلام مختصری دادم و دوباره شروع به رفتن کردم
وارد رواق شدم، اندک اندک اثر گرما کمتر میشد و سرازیر شدن هوای خنک بروی سر و صورتم را حس میکردم. حرم خیلی شلوغ بود چون آن روز جمعه و نماز جمعه در حرم برپا بود.
به سمت ضریح رفتم اما در جمعیت فرو نرفتم اطراف ضریح تا پنج متری خیلی شلوغ بود حس و حال پیش رفتن و فشار را بعد از تحمل گرما نداشتم.
کتاب دعا را برداشتم و از دور شروع به خواندن کردم دو خط را خواندم هیاهوی جمعیت چنان بود که خودم نمیدانستم چه میگویم، کتاب را بستم و با چشمان خسته و گرما زدهام را به ضریح دوختم و دعا کردم برای تمام دختران سرزمینم پاکی و نجابت و حیا خواستم. دوباره سلام دادم. اذان را گفتند رفته رفته جمعیت بیشتر میشد و منِ خسته کمتوانتر، حلقه پلاستیک کفشها را در مچم انداختم. که نکند بیفتند.با دوستی دست در دست هم وارد رواق باصفای امام خمینی ره شدیم و از لای جمعیت از پلهها بالا رفتیم، صدای گریه بچهها را میشنیدم اما بچهای را ندیدم.
طبقه بالا نیز پراز خانمهای ایرانی و خارجی بود. فرشها پر بود امام جمعه خطبه اول را شروع کرده بود و هنوز ما جایی برای خواندن دو رکعت نماز شکسته پیدا نکرده بودیم و گیج و مبهوت سر میچرخاندیم منتظر بودیم کسی از جایش بلند شود و برود اما نشد تا اینکه در کنار در بزرگ چوبی روی موزاییکهای مرمر سفید و سبز به اندازه دونفر جا بود، باهم به نماز ایستادیم. نمازم که تمام شد سرم را به در چوبی گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و کف پا و دستهایم را بروی مرمر خنک چسباندم تا خنکای حرم در خونم جریان یابد.
دوست داشتم رهایم کنند چند ساعتی فقط در آنجا بمانم و خنکای حرم بهشتی نفس بکشم، اما فقط دو ساعت به ما اجازه داده بودند و خیلی زود وقت تمام شد و من نیز باید برمیگشتم.
بانو همیشه از اینکه در آن روز نتوانستم درست آداب زیارت را رعایت کنم از رویت شرمسارم، من مهمان خجالت زدهام. هر وقت وارد حرم میشوم. یاد آن روز برایم زنده میشود.
چهل و پنج دقیقه بود که از استراحتگاه بین راهی فاصله گرفته و نگاهم را به جاده سیاه طولانی دوخته بودم.
مردی میانسال که عازم دوره پیری گشته بود با سری که زمانه موهایش را از او گرفته و هرچه مانده را، رنگ سپید پاشیده بود.
با کلاه نقاب داری برسر و پیراهن خاکی رنگ و شلوار سورمهای نفس زنان و هراسان از عقب اتوبوس آمد و از راننده خواست، بایستد که تمام زندگی و داراییش را در استراحتگاه جا گذاشته، جسم ضعیف و لاغر مرد پیر در هوا میچرخید و دستی را بر سر میزد و دستی را بروی رانهای لاغر وضعیفش.
نای حرف زدن نداشت فقط التماس میکرد اتوبوس را نگهدار، من پای پیاده بر میگردم.
راننده که اجازه ایستادن در جاده بیابانی را نداشت، اندکی از سرعت اتوبوس را هم کم نکرد و فقط به او گفت برود بشیند تا ببیند چه کار میتواند برایش بکند!
مرد سر در هوا میچرخاند و به شماره نفس میکشید. رفت سر جایش نمیدانم چه شد!
از عقب صدای مردها و زنان را میشنیدم که داشتند وسایلش را دوباره میگشتند، نمیدانم به او آب دادند یا نه!
گشتند اتوبوس را زیر و زبر کردند. دلم برای پیرمرد سوخت.
چیزی در ذهنم مرور شد خاطرهی استادی که در کلاس آموزش قرآن برایمان گفت: برایم زنده گشت، کسی از اقوامشان در خارج از کشور همه مدارک و داراییاش را لحظاتی قبل از پرواز گم میکند همهجا را میگردند اما کیف پول و پاسپورت را نمییابند، نمیدانند در غربت چه کنند! پلیس فرودگاه را در جریان میگذارند و ناامید با خانواده شان در ایران تماس میگیرند که چنین اتفاقی برایمان پیش آمده، شاید نتوانیم باز گردیم. کسی از اهالی خانه به آنها می گوید: سوره حمد را با نیت پیدا شدن بخوانید اما والضالین را نگویید تا زمانیکه وسایلتان پیدا شود.
تلفن را قطع میکنند ناامیدانه روی صندلیهای وسط فرودگاه مینشینند، یکی از آنها میگوید 30دقیقه دیگر هواپیما پرواز میکند و ما میمانیم بدون هیچ مدرک و پولی!
یکیشان شروع میکند و سوره حمد را بر طبق چیزی که گفتند میخواند. چندی بعد اعلام میکنند هواپیمای مسافران ایرانی دچار مشکل شده است. و پرواز شش ساعتی عقب میافتد. انگار که نیروی تازه گرفته باشند از جا بلند میشوند و دوباره شروع به گشتن کیف مدارک و پول میکنند. از در ورودی فرودگاه میگردند اما اثری از کیف نیست.
سالن و تمام طبقات را میگردند به طوری که صدای اطلاعات فرودگاه را نمیشنوند. ناگهان یکی نام خودش را زمانیکه قصد ورود به آسانسور را داشت شنید که اسمش را میخوانند. اول ترسید اما بعد شک کرد.
خودش را به اطلاعات فرودگاه رساند، گفتند کیف مدارک وپولتان پیدا شده، پرسید چطوری؟ ما که همجا را گشتیم چیزی نبود، مامور فرودگاه گفت: راننده تاکسی که شما را از هتل آورده بود اینجا و پیاده شدید، رفته بود و دوباره مسافر فرودگاه آورده بود کیفی را بروی صندلی عقب دیده بود از مسافرش خواسته که کیفش را بردارد اما مسافر پاسخ میدهد، کیف من نیست.
راننده تاکسی شمارا فراموش کرده بود وسایل را به هتل میبرد، کارکنان هتل به راننده میگویند دیگر اینجا نیستند و به فرودگاه رفتند. او نیز به اینجا میآید و کیف را تحویل ما میدهد. کسی که سوره حمد خوانده بود والضالین را میگوید، نیم ساعت از ساعتی که گفته بودند مانده بود که هواپیما پرواز کند.
از ته دلم برایش سوره حمد را خواندم و منتظر ماندم، راننده با مسئول استراحتگاه تماس گرفت اما کسی تلفن را پاسخ نداد.
سه ساعت از اتفاق گذشت و خبری از پیرمرد نشد دوست داشتم سر بچرخانم و از سلامتیش مطمئن شوم که صدای پای کسی از عقب آمد و گفت: وسایلم را پیدا کردم. اندام ضعیفش پر توان شده بود و قامتش رشید، انگار کسی که چند ساعت پیش آمد، نبود.
راننده پرسید مدارک و کیف پولت کجا بود!
گفت: خدا خیرشان دهد مسافران کمکم کردند و اتوبوس را گشتند. قبل از اینکه به استراحتگاه برسیم خوابم برد و فراموش کردم سر کیفم را ببندم و شناسنامه و کیف پولم از درونش افتاد بود زیر صندلی و خودم متوجه نشدم.
خدارا هزاران بار شکر که وسایلم را پیدا کردم.
راننده از پیرمرد پرسید: برای چه به تهران رفته بودی! پیرمرد پاسخ داد من اهل رفتن به تهران نبودم اما امان از بیکاری و گرفتاری، از کسی خواهش کردم که برایم کاری در تهران پیدا کند چندی پیش زنگ زد و گفت: شناسنامه وهرچه پول داری باخودت بیاور، شغلی هست که متناسب سن توست.
رفتم اما نشد، چند روزی ماندم اما گفتند ما فردی را از شما جوانتر میخواهیم، این شغل برای شما سخت است. دیگر نماندم و دوباره عازم روستایم شدم.
راننده سوال کرد، متولد چندی! گفت: 1338.
اگر شناسنامه و پولم را پیدا نمیکردم برنمیگشتم روستا.
والضالین را آهسته زمزمه کردم. و خدارا شکر که اتفاقی برای سلامتیش نیافتاد.
راننده گفت: من ترسیدم سکته کنی مرد!
بلکه همه مسافران اتوبوس ترسیدند که اتفاقی برای پیرمرد بیفتد.