سرگذشت پسر ایل
پسرایل قوی وسخت کوش است و دلسوزانه در دامداری به پدر کمک می کند.
از خواب صبحگاهی خود می زند تارضایت پدر را جلب کند. بعد از سالها درسخواندن در چادر سفید، حالا وقتش بود که از ایل جدا شود و برای ادامه تحصیل به شهر برود.
قبل از رفتنش پدر ومادراز او قول گرفتند که حتما بعد از معلم شدن دوباره به ایل باز گردد به بچه های ایل خدمت کند. بچه های باهوش ایل که با سختی زندگی می کنند و گاهی اوقات هم استعدادهایشان بخاطر نبود مدرسه وامکانات از بین می رود.
سال آخر دانشسرا بود که کلی نقشه های آموزشی برای بچه های ایل می کشید که جنگ شد و بین رفتن ونرفتن یک فکر بود .اگر به جنگ برود تکلیف بچه های بی سواد چه می شود! اگر هم به جنگ نرود فکر امنیت آینده ایل که تشکیل شده از خانواده وبستگانش وتمام بچه ها بود چه می شود!
تابستان بعداز تمام کردن تحصیلات به ییلاق رفت، سیاه چادرهای ایل وطایفه اش از دور نمایان بود وقتی با پدرش از جنگ گفت وآینده ایل را ترسیم کرد.پدرش رضایت داد، اما راضی کردن مادرش بخاطر دلبستگی که به او داشت، طول کشید.
به جبهه رفت، در جبهه بخاطر تحصیلاتش به عنوان معلم جبهه شناخته شد، کارش را شروع کرد سختی برای او معنا نداشت وبا تکی چادر برزنت باقی مانده از تیرباران جنگ و تکه زیرانداز حصیری و چند کتاب که کفاف تمام بچه ها را نمی داد. درس به نوجوانان را شروع کرد. خودش نه روی حصیر می نشست و نه سایه استفاده می کرد زیر نور سوزان خورشید و خاک داغ خوزستان می نشست، تا جای بزرگ مردان کوچک تنگ نباشد. روزها درس می داد وشب ها تفنگ کلاش را بر می داشت و مبارزه می کرد.
صبح بعد از نماز صبح کلاس را شروع کرد بعد از آموزش چند عمل ریاضی و ادبیات، معلم احساس خفگی می کرد نمیدانست علتش چیست! وبه درس دادن ادامه داد که صدای هواپیماهای جنگی، صدای معلم را خاموش کرد ومعلم وبچه ها سرشان را به آسمان بردند. بچه ها که با سلاح سرکلاس حاضر بودند دست به اسلحه شدند که معلم گفت: آرام باشید، نخلستان اجازه دیدن ما را به او نمی دهد. روز به روز وضعیت قرمز پر رنگ تر می شد. ولی با این حال معلم مقاومت می کرد واجازه تعطیل شدن کلاس را نمی داد، شجاعت و دلیری معلم باعث شده بود که بچه ها معلم را دوست داشته باشند و او را الگوی خود قرار دهند.
یک روز خمپاره ای مهمان کلاس شد ومعلم وبچه ها زخمی شدند وبه بیمارستان رفتند. معلم یک پایش را از دست داد ولی بچه های کلاس آسیب جدی ندیدند. بچه ها آخرین ملاقات را با معلم داشتند اشک در چشمانشان می غلتیدید اما از معلم درس مقاومت را گرفته بودند واشکشان جاری نمی شد.
حال دیگر معلم جانباز شده بودوبه ایل بازگشت وبعد از دیدار با افراد بزرگ ایل و خانواده و بستگان، یک روز را تلف نکرد وبا کمک پدرش و بچه های تنومند ایل چادر سفید که نماد مدرسه ی عشایری بود را برپا کرد وتخته سیاه را نسب کرد وبا خط خوش روی آن نوشت بسم الله الرحمن الرحیم و خدمت به بچه های ایل را شروع کرد. چادر سفید از پایه اول تا پنجم را در خود جایی می داد.
معلم هیچ وقت خسته نشد و در درس دادن توقف نکرد.
به قلم:
پرهون